عاشقی دانی چه باشد؟ بیدل و جان از عراقی غزل 215
1. عاشقی دانی چه باشد؟ بیدل و جان زیستن
جان و دل بر باختن، بر روی جانان زیستن
1. عاشقی دانی چه باشد؟ بیدل و جان زیستن
جان و دل بر باختن، بر روی جانان زیستن
1. سهل گفتی به ترک جان گفتن
من بدیدم، نمیتوان گفتن
1. تا توانی هیچ درمانم مکن
هیچ گونه چارهٔ جانم مکن
1. ماهرویا، رخ ز من پنهان مکن
چشم من از هجر خود گریان مکن
1. بیرخت جانا، دلم غمگین مکن
رخ مگردان از من مسکین، مکن
1. ای یار، بیا و یاریی کن
رنجه شو و غمگساریی کن
1. ای رخ جان فزای تو گشته خجسته فال من
باز نمای رخ، که شد بی تو تباه حال من
1. چه کنم که دل نسازم هدف خدنگ او من؟
به چه عذر جان نبخشم به دو چشم شنگ او من؟
1. بپرس از دلم آخر، چه دل؟ که قطرهٔ خون
که بیتو زار چنان شد که: من نگویم چون؟
1. چو دل ز دایرهٔ عقل بی تو شد بیرون
مپرس از دلم آخر که: چون شد آن مجنون؟
1. ای حسن تو بیپایان، آخر چه جمال است این؟
در وصف توام حیران، آخر چه کمال است این؟
1. ای دل و جان عاشقان شیفتهٔ جمال تو
هوش و روان بیدلان سوختهٔ جلال تو