1 دهی بود آباد در پشت کوه سپردند ره سوی ده آن گروه
2 بدند اهل آن ده، یهودی تمام بزرگش غریر بن هارون به نام
3 به نزدیک آن ده سپاه ستم بماندند با آن اسیران غم
4 شبانگه که گردون پرند سیاه بپوشند و بیرون شد از پرده ماه
1 در آن دم یکی گفت با آن سپاه که نصر حرامی یل رزمخواه
2 سپاهی برآراسته بی شمار همه نوجوانان دشمن شکار
3 که گردد شبانگه چوگیتی سیاه شبیخون زند بر شما با سپاه
4 بگیرد اسیران و سرها تمام بخواهد از این قوم، خون امام
1 بدی عسقلان را یکی مرزبان که یعقوب بد نام آن بد گمان
2 مر این بدگهر بود در کربلا به رزم خداوند اهل ولا
3 به مردم چنین گفت آن زشت خوی که آیینه بندند بازار و کوی
4 نوازند رامشگران رود و دف تماشاچیان پای کوبند و کف
1 ز بهر پذیره برون تاختند غو شادمانی بر افراختند
2 علم ها برافراشته رنگ رنگ برآورده آوای طنبور و چنگ
3 چو آن قوم را ام کلثوم دید نوای دف و نای ایشان شنید
4 بگفت ای جهان داور بی نیاز تواین انجمن را پراکنده ساز
1 ز کوفه همی تا به شهر دمشق شگفتی بسی از سر شاه عشق
2 عیان شد به هر منزل و هر دیار دراین نامه گفتم یکی از هزار
3 چه بسیار جا کز محبان شاه ندادند بر لشگر کفر راه
4 ببستند در، بر سیاه شریر براندند از خویش با تیغ و تیر
1 به گاهی که دژخیم بر گاه بود به مجلس در آمد بدادش درود
2 بدو گفت: اهریمن کینه خو خبر تا چه آورده ای بازگو
3 بگفتا دلت شاد باد ای امیر که شد دشمنت کشته و دستگیر
4 سر پور زهرا (س) و فرزند او دگر شانزده سر ز پیوند او
1 گه شادمانی است نی روز پند زبان را این گفتگوها ببند
2 سپس گفت آن مرد بی آبروی که بندند آذین به بازار و کوی
3 همه مردم شهر بیرون روند سپاه ستم را پذیره شوند
4 به شهر اندرون شد روان خواسته همه کوی و بر زن شد آراسته
1 بدان پیر مرد ستوده تبار ز اصحاب پیغمبر تاجدار
2 چنین گوید آن پیر روشن ضمیر که بد خاکش از آب رحمت خمیر
3 که بودم من آنروز در شهر شام نموده به بازارگانی مقام
4 ز حجره به بازار گشتم روان برفتی مرا کاش از تن روان
1 همی خواست آن مرد فرخنده پی سوی بیت مقدس کند راه طی
2 بد استاده آنجا و کردی نظر چو بشنید قرآن از آن پاک سر
3 مرا گفت کای یار بنگر شگفت که دیده سر بی تن آید به گفت
4 بکن آگه از نام این سر مرا گمانم که او هست پیغمبرا
1 پرستشگهی بود نزدیک راه به درگاه آن کینه گستر سپاه
2 حریم نبی را نگه داشتند به مسجد زنان دیده بگماشتند
3 به یاد آمد از شاه لولاکشان برآمد خروش از دل چاکشان
4 نمودند با مصطفی (ع) این خطاب که ای خانه ی دین پس ازتو خراب