ماییم که بی هیچ غمی از ابن حسام خوسفی رباعی 73
1. ماییم که بی هیچ غمی دم نزنیم
یک دم به مراد خویش بی غم نزنیم
1. ماییم که بی هیچ غمی دم نزنیم
یک دم به مراد خویش بی غم نزنیم
1. گر موی تو را مشک خطا می گویم
در تاب مرو که من خطا می گویم
1. تا من صفت عارض او می گویم
الحق سخن از او چه نکو می گویم
1. از خاک جهان به زرق رستن نتوان
بر رهگذر سیل نشستن نتوان
1. اکنون که وداع می کنی مسکین من
دل را به چه انواع دهم تسکین من
1. خود نیست کسی دگر تبهکار چو من
جز جامه من کسی سیه کار چو من
1. ای روضه برون آی رسول ثقلین
ای ماه حجاز و آفتاب حرمین
1. جانیست مرا و نیست اندر خور تو
غایت ز بر من است و اندر بر تو
1. ای قامت دلکش تو سرمایه سرو
سبز است لباس تو چو پیرایه سرو
1. ای روضه بگو ابوالبشر آدم کو
وای باد که صاحب خاتم کو
1. در دست و دوا هست طبیب من کو؟
فریاد رس حال عجیب من کو؟
1. اکنون که نماند مایه حشمت و جاه
آمد اجل و گرفت ما را سر راه