تا ظن نبری که ما ز آدم از نجمالدین رازی رباعی 61
1. تا ظن نبری که ما ز آدم بودیم
کان دم که نبود آدم آن دم بودیم
1. تا ظن نبری که ما ز آدم بودیم
کان دم که نبود آدم آن دم بودیم
1. ماییم ز خود وجود پرداختگان
و آتش به وجود خود در انداختگان
1. شاها بر تو به تحفه صد جان بردن
کمتر بود از زیره به کرمان بردن
1. در بحر عمیق غوطه خواهم خوردن
یا غرقه شدن یا گهری آوردن
1. فردا که مقدسان خاکی مسکن
چون روح شوند راکب مرکب تن
1. افراز ملوک را نشیبی است مکن
در هر دلکی از تو نهیبی است مکن
1. گفتم: که زد این چنین دم سرد که من؟
بلبل ز درخت سر فرو کرد که: من!
1. دل مغز حقیقت است تن پوست ببین
در کسوت روح صورت دوست ببین
1. آن دم که نبود بود من بودم و تو
سرمایهٔ عشق و سود من بودم و تو
1. ای دل بیدل به نزد آن دلبر رو
در بارگه وصال او بی سر رو
1. ای سلسله زلف تو دلها بسته
وی غمزهٔ خونخوار تو جانها خسته
1. ای ساقی خوش بادهٔ ناب اندر ده
مستان شده ایم هین شراب اندر ده