1 عشق است که لذت جوانی ببرد عشق است که عیش جاودانی ببرد
2 عشق ار چه که آب زندگانی دل است لیکن ز دل آب زندگانی ببرد
1 هر دم ز وجود خود ملالم گیرد سودای وصال آن جمالم گیرد
2 پروانهٔ دل چو شمع روی تو بدید دیوانه شود کم دو عالم گیرد
1 جز دست تو زلف تو نیارست کشید جز پای تو سوی تو ندانست دوید
2 از روی تو دیده ام طمع ز آن ببرید جز دیدهٔ تو روی تو نتواند دید
1 بازی بودم پریده از عالم ناز تابوک برم ز شیب صیدی به فراز
2 اینجا چو نیافتم کسی محرم راز ز آن در که درآمدم بدر رفتم باز
1 ما را نه خراسان نه عراق است مراد وز یار نه وصل و نه فراق است مراد
2 با هیچ مراد جفت نتوانم شد طاقم ز مرادها که طاق است مراد
1 شاها بر تو به تحفه صد جان بردن کمتر بود از زیره به کرمان بردن
2 لیکن دانی که رسم موران باشد پای ملخی نزد سلیمان بردن.
1 شاها چو دمی روی به مقصود آرم صد همچو ایاز سوی محمود آرم
2 پای ملخی چون به سلیمان بردم بپذیر زبور اگر به داود آرم
1 سیر آمده ای ز خویشتن می باید بر خاسته ای ز جان و تن می باید
2 در هر گامی هزار بند افزون است زین گر مرودی بند شکن می باید
1 از عشق مهی چو برلب آمد جانم گفتم بکنی به وصل خود درمانم
2 گفتا اگرت وصال ما می باید رو هیچ ممان تو تا همه من مانم
1 درد تو ز هر محتضری خالی نیست لطف تو ز هر بیخبری خالی نیست
2 هر چند که در خلق جهان می نگرم سودای تو از هیچ سری خالی نیست