1 در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
2 یک نور تجلی توام کرد چنان کز نیک و بد و بیش و کمم هیچ نماند
1 گر روز پسین چراغ عهدم نکشی جانی بدهم به راحت و خوش منشی
2 ور جامهٔ اسلام ز من بر نکشی مرگی که در اسلام بود اینت خوشی.
1 صحرا به گل و لاله بیاراستهاند در عیش فزوده و ز غم کاستهاند
2 در خاک عروسان چمن خفته بدند امروز قیامت است برخاستهاند
1 عشاق که آفتاب عالمتابند در دیده کشند خاک من گر یابند
2 شد دشمن من ز جهل آن مشتی دون چون شبپرگان که دشمن آفتابند
1 دل مغز حقیقت است تن پوست ببین در کسوت روح صورت دوست ببین
2 هر چیز که آن نشان هستی دارد یا سایهٔ نور اوست یا اوست ببین.
1 ماییم ز خود وجود پرداختگان و آتش به وجود خود در انداختگان
2 پیش رخ چون شمع تو شبهای وصال پروانه صفت وجود خود باختگان.
1 ای دل تو اگر مست نه ای هشیاری ز آن پیش که بگذرد جهان بگذاری
2 کم خسب به وقت صبح کاندر پی تست خوابی که قیامتش بود بیداری.
1 عشاق ترا هشت بهشت تنگ آید وز هر چه بدون تست شان ننگ آید
2 اندر دهن دوزخ از آن سنگ آید کز پرتو نار نور بی رنگ آید
1 هر شب به مثال پاسبان کویت می گردم گرد آستان کویت
2 باشد که بر آید ای صنم روز حساب نامم ز جریدهٔ سگان کویت
1 ما شیر و می عشق تو با هم خوردیم با عشق تو در طفولیت خو کردیم
2 نی نی غلطم چه جای این است که ما با عشق تو در ازل به هم پروردیم.