عشق آمد و شد چو خونم از نجمالدین رازی رباعی 13
1. عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
...
1. عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
...
1. آمد شب و بازگشتم اندر غم دوست
هم با سر گریه ای که چشم را خواست
...
1. گفتا: هر دل به عشق ما بینا نیست
هر جان صدف گوهر عشق ما نیست
...
1. درد تو ز هر محتضری خالی نیست
لطف تو ز هر بیخبری خالی نیست
...
1. با یار نواز غم کهن باید گفت
لابد به زبان او سخن باید گفت
...
1. هر شب به مثال پاسبان کویت
می گردم گرد آستان کویت
...
1. ما را نه خراسان نه عراق است مراد
وز یار نه وصل و نه فراق است مراد
...
1. غم با لطف تو شادمانی گردد
عمر از نظر تو جاودانی گردد
...
1. شمع ار چه من داغ جدایی دارد
با گریه و سوز آشنایی دارد
...
1. عشق است که لذت جوانی ببرد
عشق است که عیش جاودانی ببرد
...
1. هر دم ز وجود خود ملالم گیرد
سودای وصال آن جمالم گیرد
...
1. آن را که دل از عشق پر آتش باشد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
...