1 الطرب ای شکرستان چون دم سرد در سحر گرم درآی و دم مده باده بیار و غم ببر
2 چند به خنده های خوش گریه من طلب کنی گریه شمع می طلب خنده صبح می نگر
3 عشق تو کم نمی کند یک سر مو ز قصد من پس من موی گشته را جام می آر تا به سر
4 می ز خروس ده منی همچو پر تذرو ده هین که خروس صبح خوان بار دگر فشاند پر
1 نه دل ز یار شکیبد نه می بسازد یار به غم فرو نشوم گر به سر برآید کار
2 ز سر گذشت مرا آب و صبر می گوید که جان بپای بری یا شوی ز سر بیزار
3 چگونه از در دل در شوم که دستم گیر که زد ز عجز دلم پشت دست بر دیوار
4 مرا چو جرعه اگر خون دل بریزد دوست چو جرعه خاک ببوسم به پیش او ناچار
1 دوش که شد ماه نهان در غبار آن مه نو روی نمود آشکار
2 طالع دولت شده بی اطلاع اختر خوبی زده بی اختیار
3 سنبل تر بافته بر سنبله گوشه شب تافته بر گوشوار
4 بوی گلش فتنه صد گلستان فتنه لبش آفت صد قندهار
1 تر دامنی که ننگ وجودست گوهرش دریا نشسته خشک لب از دامن ترش
2 طفل سخن به شیر سگ آلود از آنگهی کاین شوخ گربه چشم گرفتست در برش
3 سرگشته شد چو زیبق ناکشته کز تری آب دهان جنسی مصرست در خورش
4 نشگفت اگر چو زیبق از ایدر بجست از آنک در کوزه فقاع همی کردم اندرش
1 چه جرم است این بر آورده سر از دریای موج افگن؟ به کوه اندر دمان آتش به چرخ اندر کشان دامن
2 رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن
3 گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ گهی از سعی او گردد سرشته خاک از لادن
4 بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
1 تا دار ملک زان سوی عالم بساختم خود را ز کاینات مسلم بساختم
2 بر چنبر جهان گذرم بود ازین سبب تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم
3 دیدم که زخم حادثه مرهم پذیر نیست با زخم بی حمایت مرهم بساختم
4 در دل شکستم آرزوی جام می چنانک صد جام جم به طبع بیکدم بساختم
1 پرده مستان نواخت زخمه باد سحر باده ده ای عشق تو همچو سحر پرده در
2 دایره بزم را نقطه چو از خال تست ساغر تا خط بیار سر ز خط ما مبر
3 مردمیی کن به شرط از پی ما پیش از آنک شهری در پای تو کشته شود سر بسر
4 رطل غمت می کشم پس تو به چون من کسی خط به چه در می کشی چون لب رطل ای پسر!
1 قدر ترا مرتبه ای استوار عمر ترا قاعده ای استوار
2 چون ز خروش و صف اندر نبرد گوش جهان کر شود از گیر و دار
3 خیمه افلاک شود باد سر رایت اجرام شود خاکسار
4 خسته شود پشت زمین از جسام تیره شود روی زمان از غبار
1 کام روان باد دل شهریار بر همه کافی به جهان کامگار
2 عز فلک داور او رنگ بخش حرز ملک خسرو دیهیم دار
3 بخت چو تختش شده خدمت پذیر چرخ چو دهرش شده رفعت شمار
4 جامه جان را لطفش طول و عرض دیبه دل را سخنش پود و تار
1 کشورستان راستین کاقبال سلطان خواندش صاحبقرانی کاسمان خورشید احسان خواندش
2 آن صف شکن کاندر وغا از رمح سازد اژدها آن خسرو آصف صفا کآصف سلیمان خواندش
3 خورشید همچون گوی زر از کنج مشرق هر سحر بیرون کند سر تا مگر خسرو به میدان خواندش
4 در عالم فتح و ظفر آنجا رسیدش فخر و فر کز لطف تأیید قدر گردون قدر خان خواندش