1 ای ز لبت لاله را آب خوشی در دهان آتش روی تو بس آینه عقل و جان
2 گشت ز عکس رخت سینه خاک آینه شد ز خیال لبت چشم فلک گلستان
3 بهر تو چون آینه، دل شده ام جمله تن زانکه نشاید نهاد با تو دلی در میان
4 آینه خواه و ببین زلف و لب ار بایدت هندوی آتش نشین طوطی شکرفشان
1 رفت ز ماهی برون چشمه آتش فشان شمع فلک را ز صفر سفره نهاد آسمان
2 شب ز چه کاهد چو شمع هر چه شب آمد از آنک رفت به برج شمال خسرو گردون ستان
3 دوش به دست صبا لاله بر افروخت شمع یعنی با عدل گل زان بود این را امان
4 در غم نقصان عمر لاله و شمعند از آنک شد سیه و سوخته دود دل این و آن
1 زهی با حسن تو همدم صفا و لطف روحانی به زلف ار سایه خضری به لب چون آب حیوانی
2 مه و خورشید پیشانی کنند از روی بی شرمی اگر پیش رخت بر خاک ره ننهند پیشانی
3 دلم سوزی و این معنی رگی با جان همی دارد مکن این ناخوشی با جان که صد ره خوشتر از جانی
4 چه پرسم از تو حال دل چو می دانی که می دانم غم دل با تو چون گویم چو می دانم که می دانی؟
1 جمال روی ترا رشوه می گزارد ماه به رو نمای تو جان رفت نیز رشوه مخواه
2 منم منم که ز جور تو آگهی دارم تویی تویی که ز حال دلم نیی آگاه
3 عجب مدار که بر من بتاخت لشکر غم هر آینه سپه آید چو بر نشیند شاه
4 چو ماه سی شبه پنهان شدم ز دیده خلق به درد عشق تو ای چارده شبه شده ماه
1 مهره عمرم ربود شعبده آسمان کشت چراغ دلم شمع سپهرالامان
2 بر سر پایم گداخت سفره خاکی چو شمع با سر دستم فگند تیر فلک چون کمان
3 سرد بود همچو صبح بزم حریفان غم گر ننهندم چو شمع شب همه شب در میان
4 خصم خودم زانکه چرخ گر کندم بر درخت سر بدر آرد چو شمع از دهنم ریسمان
1 لله درک ای ز جهان بر سر آمده ذات تو از مکان خرد برتر آمده
2 شخص مطهر تو نهالی است در کجا؟ در بوستان ملک و معالی بر آمده
3 سلطان یک سواره که خورشید نام اوست صد ره به زیر سایه عدلت در آمده
4 با آب لطف و آتش خشمت که دور باد هم آب خشک مانده هم آتش تر آمده
1 نامزد غمی ز دهر ای دل سر گرفته هان زیر میا نه خوش نشین چون غم تست بیکران
2 صدمه آه من ببین سوخته چنبر فلک لؤلؤ روی من نگر ساخته گنج شایگان
3 در طلب جفای من چرخ دو اسبه می دود زرده شام زیر دست ابلق صبح زیر ران
4 چیست به عهد من جهان صرعی سنگ در بغل؟ کیست به بخت من فلک مست خدنگ در کمان؟
1 بدیدند مه، ساقیا می چه داری که آمد گه عشرت و میگساری
2 بکردیم سی روز آن میهمان را بانواع خدمت بسی جان سپاری
3 سبک دل شدیم از فراقش بیا تا گران ساغری چند بر من شماری
4 ز رشگ وشاقان خسرو مه نو رخ افروز چون لعبت قندهاری
1 هر صبح بین از قرص خور بر چرخ زیور سوخته ز آهوی ماده است ای عجب بزغاله نر سوخته
2 سلطان گردون تاخته تیر از کمان انداخته صید از بریحه ساخته وز صید حنجر سوخته
3 یعنی که خور رفت از علو در جدی چون دف دو رو تا جدی را نای گلو شد ز آتش خور سوخته
4 دی چون خلیل اندر چمن کرده زآتش نسترن امروز بین جعد سمن بی او چو آذر سوخته
1 جهان چون جنان شد ز باد بهاری چه عذرست ساقی حرامی نیاری
2 درافگن بدان آب خشک آتش تر چو با دست گیتی مکن خاکساری
3 ز کاشانه برخیز و مجلس برون بر که بنشست آنک گل اندر عماری
4 چو وامق شده بلبل بیدل اکنون که گل شد به بستان به عذر اعذاری