1 وه چه نیکو روی جانان دلپذیر کس ندیدم مثل آن بدر منیر
2 من نه واقف بود می ای دوستان دل مرا دزدید برد آن بینظیر
3 بیقرارم سوز در جانم رسید و هُو عالم بالیقین ما فی الضمیر
4 در فراقش سوزم، آرامی نماند مانده ام حیران چو اصحاب السعیر
1 تجوع ترانی تجرد تصل چه خوش لذت آید چشی گر عسل
2 عسل نیست جز جوع مردان حق چرا باز پرسی ازین لاتسل
3 تو راه صفا گر بجوئی بیا که جوی مصفاست راه رسل
4 مجرد نهء گر تو قید همه کجا وصل با آنکه او بی مثل
1 بر رُخش زیبا چو دیدم نقش و خال باز ماندم ماورایش قیل و قال
2 حرف حسنش بردلم واضح بماند بس نگر دو لب لسانم زین مقال
3 لعل لب عارض چو گلگون، دلبربا نیست مثلش در جهان اندر جمال
4 کس ندیده در جهان با دیده چونکه دیدم حسن او را باکمال
1 طور سینا گشت موسی را مقام بی حجاب آنجا شنیدی خود کلام
2 عاشقی را طور معراج دل ست هر زمان از حق رسد او را سلام
3 دل که انسان ست عرش الله بدان از حدیث حضرت، آمد این کلام
4 این دل انسان بیضهء ناسوتی ثمر لیک در وی سر لاهوتی تمام
1 انما اموالکم و اولاد کم فتنه تمام فاحذروالا خیر فیهم واسمعوا هذا لکلام
2 مال و اولاد ابن آدم را جهنم می برد کس نباشد ایمن از وی گرچه باشد خاص و عام
3 کس نه ورزد دوستی با وی که باشد اهل حق اهل حق را دوستی با غیر حق باشد حرام
4 غیر مفرد کس نیابد بار در درگاه دوست هان تو از اموال و از اولاد فارغ شو تمام
1 به بازی عشق میبازم، سر بازار سر بازم ره مردان صفا سازم، سر بازار سر بازم
2 به میدان اسپ تازم، توئی واقف نه از رازم چنین نازیست می نازم، سر بازار سر بازم
3 زجام عشق می خودرم، ز هستی خویش خود مردم سعادت گوی خود بردم، سر بازار سر بازم
4 بمستی از چنان مستم، ز عالم دست خود شستم ز شوق جان چنان مستم، سر بازار سر بازم
1 ببازی عشق میبازم، دل و جان را فدا سازم بدم منصور می نازم، یقین خُود را فدا سازم
2 عجب وقتیست ای یاران! اگر باشید غمخواران شوید آگاه دلداران که من خود را فدا سازم
3 بزلف یار دل بستم، به بستن دل چنان مستم دو عالم رفت از دستم، کنون خُود را فدا سازم
4 ز درد دل چنان خستم، زجان هم دست خود شستم کنون از درد دل گفتم که من خود را فدا سازم
1 بیا ای عشقِ جانسوزان که من خود را به تو سوزم اگر سوزی وگرنه من یقین خود را به تو سوزم
2 خس و خاشاک میسوزی درون خویش میجوشی کنون ما را شدی روزی بیا خود را به تو سوزم
3 مکان خود لامکان دارم ز زندان غم بسی دارم کنون روی به حق آرم بیا خود را به تو سوزم
4 بدم مردان سُخن گویم، جمال یار میجویم هوالحق را به حق جویم، بیا خود را به تو سوزم
1 آمد خیالی در دلم، این خرقه را بر هم زنم تسبیح را ویران کنم، سجاده را بر هم زنم
2 چوب عصا بر هم زنم، دلق صفا پاره کنم فارغ ز خودبینی شوم این خانه را بر هم زنم
3 من خویش را صحرا برم، خود را ز خود فارغ کنم از بهر این خون را خورم، کین نفس را گردن زنم
4 جامی ز خمخانه برم، آن را یقین من میخورم فارغ ز دنیا دین شوم، آتش به این عالم زنم
1 تارها زنار در گردن کنم خویش را باید که من کافر کنم
2 راه مسلمانی ندانم راه چیست زان سبب زنار در گردن کنم
3 ننگ می آید مرا ز ایمان خویش بالیقین من خویش را کافر کنم
4 بسته ام زنار کافر گشته ام مومنان را هر زمان کافر کنم