1 مینالم از عشق تو، جان را خبری نیست بیمارم غمخوارم کس را خبری نیست
2 تا پای نهادیم درین راه تو جانان حیران شده ام مرده دلان را خبری نیست
3 از حال من آگاه کجا میشود آن یار هی های که این سنگدلان را خبری نیست
4 ای آنکه توئی طعنه زنی محض خطاست این سوز دلم را تو چه دانی خبری نیست
1 چو اینما تولوا شد قبلهء حقیقت جهتی دگر ندارم جز صاحب حقیقت
2 دل مسجد الحرام یقین قبلهء من است شوق دگر ندارم جز شوقت حقیقت
3 بیرون منه قدم ز شریعت محمدی گر عارفی تو محرم اسرار الحقیقت
4 باهُو بذکر هُو هُو دائم تو شُغل دار هُو هُو بکن تُو هُو هُو های حق حقیقت
1 و هو معکم اینما کنتم نگر ورنه خواندی رو تو در قرآن نگر
2 قرب حق با تو چنان دارد یقین تو همیدانی که ازما دور تر
3 کاشکی از قرب او واقف شوی تا نه گردی گرد دنیا در بدر
4 یار منزل دوستان خود دور نیست چشم باید تا شوی صاحب نظر
1 حق تعالی بالیقین حاضر نگر چند ریزی از درون خون جگر
2 قرب حق نزدیک من حبل الورید تو جمالش را نه بینی بی بصر
3 چون حجاب ما و من آمد میان زان سبب بینی بیابان بیشتر
4 وادی ای، طی کُن زخود نزدیک آ منزل جانان به جان خود نگر
1 خود پرستی را ندانی ای پسر هان ز کس صوفی تو نشنیدی مگر
2 سر آن را بر تو واضح میکنم زود باش از من شنو نیکو نگر
3 خود پرستی این همه افعال تو جامه نو پوشیده دستار سر
4 بنگری بر کتف خود چون پیش پس این همه فعل بد آرد درد سر
1 طور سینا چیست، دانی بی خبر طور سینا سینهءِ خُود را نگر
2 همچو موسی مست شو بر طور خویش رب ارنی گو تجلی حق نگر
3 گر نداری سوز آتش ای دلا کی به بینی نور حق را بالبصر
4 نور حق آنکس به بیند بی حجاب باصفاتش گشت چون موسی نگر
1 خود پرستی چون ندانی بی خبر رو ردای خویش را بر خود نگر
2 جامه را پوشیده ای بهر هوا کس نمی بیند بتو صافی نظر
3 پوشش خود را بجز تقوی مکن با حیا و زیب و زینت خود نگر
4 گر همی خواهی شوم آسوده حال رو ردای دور کن باخود مبر
1 از خدا خواه هر چه خواهی یار زانکه او جمله را برآرد کار
2 کیست کو غیر او که داند سوز بخدا گو که عالم الاسرار
3 واحد لایزال حق موجود کل شی ء هلاک خواهی یار
4 عارفان گفته اند در ره عشق صبر باید ترا دگر بگزار
1 نهایت نیست راه عشق را یار تو یک روباش دست ازکار بردار
2 فنا کن خویش را در راه جانان چه کار آید ترا این درم و دنیار
3 اگر یک دل نباشی در طریقش نه بینی روی او هرگز درین دار
4 و فی الکونین کی بیند جمالش فدا کن جان بگرد زلف آن یار
1 تعالی الله چه زیبا روی دلدار چو حسنش دیدم و دل گشت گلزار
2 منور گشت جانم همچو خورشید هویدا گشت برما جمله اسرار
3 دلم چون دید آن نور تجلی معلی گشت با ماشد باقرار
4 که لا مقصود فی الکونین مارا هوالله الاحد موجود بس یار