1 مینمایی خویش را صوفی منم در دیار عابد و زاهد منم
2 چند با خود بینی و باشی مدام کی رهی زین دلق درویشی منم
3 گر منی را سر دانی راه رو تا نگویی بار دیگر کین منم
4 یار گفتن من نمیشاید ترا زان که من ابلیس گفته کین منم
1 آشفته دل خویش درین دار فنائیم بنمائی رخ خویش که مشتاق لقائیم
2 کس نیست چو ما بیدل در هجر تو ای یار مغموم درین عالم بافقر و فنائیم
3 با ما ستم و ظلم مکن جور و جفا را کوتاه بکن قصه که مهجور بماندیم
4 کس نیست که تدبیر کند سوز دل ما بیچاره که ما یار بجز یار بماندیم
1 عمریست در طریق تو جان را که دم زدیم هیچت صفا ندیدیم حیران بتر شدیم
2 تا کی شود ز لعل تو کامی بر آوریم کز بهر کام خویش پریشان خود شدیم
3 با تو سخن که گوید که این هم مجال نیست لیکن ز حال خویش بسی تنگ تر شدیم
4 جانان نبود آگاه زناموس بگزریم حالم چنان رسید که مجنون صفت شدیم
1 به هر حالی جمال الله جویم به هر قالی جمال الله جویم
2 به جز رویش نبینم هیچ چیزی ز شوق جان جمال الله جویم
3 ز پیش و پس، خبر هرگز ندارم ز این و آن جمال الله جویم
4 به مستی یار یاران گرچه مستم به مستی هم جمال الله جویم
1 دنیا ست عین جیفه، کلاب اند طالبان این قول واضح ست ز نبی آخرالزمان
2 از بهر جیفه محنت، در وی چرا کشی توکل تو بر خدا کن هُو الله ست مهربان
3 بی رنج و محنت تو چو روزی دهد خدا جیفه است پی جیفه چه گردی تو چون سگان
4 هان سگ نهء تو انسان، پی جیفه چیست غم انسان انیس حق شو، حق را بحق رسان
1 ثبتوا اقدامکم ای سالکان راه ملامتها بجو ای صادقان
2 کس نجوید غیر صادق راه چنین دائما خوش باش باهم مفلسان
3 مفلسان را توشه ء خود مفلسی ست صادقان آیند درین راه خونفشان
4 زاهد و عابد ز دنیا در گذشت همت عارف مکان تا لامکان
1 قلب مومن مراة الرحمن یقین جز جمالش را مبین در وی یقین
2 ما سوایش جمله، از خود دور کن تا جمالش را به بینی بالیقین
3 گر به بینی غیر حق ناچیز دان زنگ زده آئینه مانده بالیقین
4 زنگ از دل دور کن صیقل بزن لایزل لاصیقل آمد بالیقین
1 به هردم از غمش هیها ولی یاریست بیپرواه ندارم غیر او ماوی، ولی یاریست بیپرواه
2 ز عشق آن پری سوزم، درون خویش میجوشم تبه شد کار امروزم، ولی یاریست بیپرواه
3 به عقل خویش معقولم، به نزد خلق مجنونم نشانهوار این جانم، ولی یاریست بیپرواه
4 طریق عشق میدانم، ز درد اوراق میخوانم به رخ دلدار مفتونم، ولی یاریست بیپرواه
1 الا ای یار فرزانه بیا با ما به میخانه چون مردان باش مستانه بکن با جام پیمانه
2 گرو باید مصلی را به دست آور قدح می را مصفا کن دل و جان را، مشو خود مرد فرزانه
3 چه شد فرزانه گر گردی، به نیمی جو نمیارزی همان دم مرد میگردی، شوی چون مرد دیوانه
4 لباس فقر میپوشی، شرابی چون نمینوشی چرا در مکر میکوشی، کنی چون قصه افسانه
1 یقین دانم درین عالم که لا معبود الا ھُو ولا موجود فی الکونین لا مقصود الا ھُو
2 چو تیغ لا بدست آری بیا تنها چه غم داری مجو از غیر حق یاری که لا فتاح الا ھُو
3 بلا لا لا همه لا کن بگو الله والله جو نظر خود سوی وحدت کن که لا مطلوب الا هُو
4 هُو الاول هُوالآخر ظهور آمد تجلی او بذات خود هویدا حق که لا فی الکون الا هُو