1 بود به کرمان، شهی از دیلمان یافته مخلوق ز عدلش امان
2 گشت یکی گنج به عهدش پدید قفل به در خورده و هشته کلید
3 کارگران در بر شاه آمدند صندوق آورده و زانو زدند
4 شاه بفرمودگشادند در بود یکی حقه در آنجا ز زر
1 پادشه ملکستان، داریوش چون که بپرداخت ز بنگاه شوش
2 تاخت سوی پارس بهعزت سمند تا کند از سنگ، بنایی بلند
3 تافت عنان بر طرف مرودشت یکتنه بر پایهٔ کوهی گذشت
4 پایگهی دید بلند و فراخ جایگه دخمه و ایوان و کاخ
1 گفتا موقوفه به موقوفهخوار کای تو سزای غضب کردگار
2 ای دل خودکامهٔ تو شیوهزن ای زتو خون در جگر بیوهزن
3 ای دهنت باز به غیبتگری ای دلت انباز به حیلتوری
4 خلقت تو شنعت بیچارگان صنعت تو صنعت بیکارگان
1 فرانسوا : چه می کنی، به چه کاری، امانوئل، پسرم؟ امانوئل : بودورکه وارده عزیزم فرانسوا، پدرم!
2 فرانسوا : تو نور چشم منی خیرهچشمیت از چیست؟ امانوئل : تو قبله گاه منی، گو شکایتت ازکیست؟
3 فرانسوا : شکایتم زشما نور چشمهای دورو! که مهر در دل ایشان نرفته است فرو!
4 ز بعد خوردن سی و دو سال خون جگر! شدید ملعبهٔ انگلیس افسونگر!
1 ای نوگل باغ زندگانی ای برتر و بهتر از جوانی
2 ای شبنم صبح در لطافت ای سبزهٔ تازه در نظافت
3 ای بلبل نغمهسنج ایام ای همچو فروغ مه دلارام
4 مام تو چو آفتاب زاده نامت ز چه رو قمر نهاده؟
1 ای باد صبا ز روی یاری وز راه وفا و دوستداری
2 شو نزد رفیق مهربانم «سبحانقلوف» آن عزیز جانم
3 برگوکه رسید از آن دلفروز دوکارت به روز عید نوروز
4 یک کارت ز حضرت شما بود دیگر ز رفیق با وفا بود
1 ای از برما به خشم رفته رخ بیسببی زما نهفته
2 ما را گنهی به جز وفا نیست بهر چه تو را هوای ما نیست؟
3 آخر نه من و تو یار بودیم بر عهد هم استوار بودیم
4 بهر چه ز ما گسستی ای دوست در بر رخدوستبستیای دوست
1 ماییم و دلی ز عشق صد چاک آشوب سپهر و آفت خاک
2 چون رای منازعت نماییم چنبر از چرخ برگشاییم
3 از پنجهٔ ما جهان، جهان نیست وز دیدهٔ ما نهان، نهان نیست
4 ما راست به خستگان راهی ما راست به بستگان کماهی
1 صبا شبگیرکن از خاورستان به آذربایجان شو، بامدادان
2 گذر کن از بر کوه سهندش عبیرآمیز کن پست و بلندش
3 بچم بر ساحل سرخاب رودش بده از چشم مشتاقان درودش
4 غبار وادیش را تاج سر کن سرابش را ز آب دیده تر کن
1 به قربان حضور شاهزاده که آیین وفا ازکف نهاده
2 سر نامآوران، اعزاز سلطان مهین چشم و چراغ آل خاقان
3 که رای ری نمود ازکشور طوس مرا بنهاد با یک شهر افسوس
4 کنون با شاهدان ری قرین است دلش فارغ ز یاد آن و این است