1 آن شمع دلافروز من از خانهٔ من رفت پروای گلم نیست که پروانهٔ من رفت
2 دارم صدفآسا کف خالی و لب خشک تا ازکفم آن گوهر یکدانهٔ من رفت
3 چون باغ خزان دیده ز پیرایه فتادم زبن شاخه پرگل که زگلخانهٔ من رفت
1 شعر دانی چیست، مرواربدی از دیای عقل شاعر آن افسونگری کاین طرفه مروارید سفت
2 صنعت و سجع و قوافی هست نظم و نیست شعر ای بسا ناظم که نظمش نیست الا حرف مفت
3 شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد ز لب باز در دلها نشیند هرکجاگوشی شنفت
4 ای بسا شاعرکه او در عمرخود نظمی نساخت وی بسا ناظم که او در عمر خود شعری نگفت
1 بدتر ز دورویی به جهان منقصتی نیست وز صدق نکوتر به دو عالم صفتی نیست
2 آن را که به نزدیک خدا منزلتی هست غم نیست گرش نزد شهان منزلتی نیست
3 رحم آر بر آن قوم که در پنجهٔ ظالم هر روز جز آزردنشان امنیتی نیست
4 چیزی که در او فایدتی هست بماند نابود شود آنچه در او فایدتی نیست
1 کردم عبور دی ز در شعبهٔ چهار دیدم که کامران بسردم نشسته است
2 درپشت میز با علم وطبل و عر و تیز بهر فنای تودهٔ مردم نشسته است
1 غداری و مکاری و زور از من دور است دولت همه غداری و مکاری و زور است
2 جهلاست و غرور است در دولت و زان در بیرون شود آن را که نه جهل و نه غرور است
1 گو، ز من باد سحرگه به صفاهانی زشت که کیی تو که به رخ بستهای از حیله نقاب
2 غیرت از جنس تو برخیزد اگر برخیزد سنبل از شوره، می از سرکه و ماهی ز سراب
3 تیر در چشم تو چونان که به چشم تو مژه تیز بر ریش تو چونان که به ریش تو گلاب
4 پنجهات باد قلم تا که به دست تو قلم در پیت باد بلا تا که به پیش تو کتاب
1 دربغ و درد که از کید فتنهٔ گردون بشد صبوری ازما چوشد صبوری ما
2 دریغ از آن دل آگاه و خاطر دانا که بردرند ز غم جامه صبوری ما
3 صبوری آن ملک شاعران طوس برفت به خانقاه غم آمد دل سروری ما
4 تنم بسوخت ز اندوه هجر و دوری او چگونه ساخت ندانم به هجر و دوری ما
1 فلان سفیه که بر فضل من نهاد انگشت به مجمع فضلا باز شد مراورا مشت
2 فضیحت است که تسخر زند به کهنه شراب عصیر تازه کهنابرده زحمت چرخشت
3 خطاست کز پس چل سال شاعری شنوم ز بیست ساله ی ... نادرست حرف درشت
4 ز خدمت وطنی هیچ گونه دم نزنم که گوژ گشت ز اندوه حادثاتم پشت
1 ابری به خروش آمد چون قلزم مواج بر روی زمین بیخت هزاران ورق عاج
2 گویا فلک امروز بریزد به سر خلق پس ماندهٔ آن شیر برنج شب معراج
3 حلاج شدست ابر و زند برف چو پنبه لرزان من ازین حادثه چون خایهٔ حلاج
4 گویی که یکی سید، مندیل عوض کرد زان برف فراوان که نشسته به سرکاج
1 به باغ در، به مه دی خمیده خاربنی به پیشم آمدگفتم درین چه خاصیت است
2 نه تیر قامت او را ز غنچه پیکانست نه صدر حشمت او را ز برگ حاشیت است
3 بسان تیغی کانرا نه قبضه و نه نیام بسان شعری کان را نه وزن و قافیت است
4 میان برف یکی خاربن تو گفتی راست میانهٔ دل پاک، ازکژی یکی نیت است