1 با یک سر موی تو اگر پیوند است بر پای دلت هر سر مویی بند است
2 گفتی که رهی دراز دارم در پیش از خود به خود آی، دوست بین تا چند است
1 در کوی تو صد هزار صاحب هوس است تا خود، به وصال تو، که را دسترس است
2 آن کس که بیافت، دولتی یافت عظیم و آن کس که نیافت، داغ نایافت بس است
1 در بادیهٔ عشق دویدن چه خوش است وز خیر کسان طمع بریدن چه خوش است
2 گر دست دهد صحبت اهل نفسی دامن ز زمانه در کشیدن چه خوش است
1 سرتاسر آفاق جهان از گل ماست منزلگه نور قدس کلی، دل ماست
2 افلاک و عناصر و نبات و حیوان عکسی ز وجود روشن کامل ماست
1 هر کار که هست در جهان، پیشهٔ ماست هر شیر دلی که هست، در بیشهٔ ماست
2 از ما مگذر که چون ببینی به یقین زان خرم و خوب تر در اندیشهٔ ماست
1 اول ز مکوّنات، عقل و جان است و اندر پی او، نُه فلک گردان است
2 زین جمله چو بگذری چهار ارکان است پس معدن و پس نبات و پس حیوان است
1 تا گردش گردون فلک تابان است بس عاقل بی هنر که سرگردان است
2 تو غره مشو ز شادی ای گر داری در هر شادی هزار غم پنهان است
1 من آن گهرم که عقل کل کان من است و این هر دو جهان، دو رکن از ارکان من است
2 کونین و مکان و ماوراء زنده به اوست من جان جهانم، نه جهان جان من است
1 چرخ فلکی خرقهٔ نُه توی من است ذات ملکی نتیجهٔ خوی من است
2 سّر ازل و ابد که گوش تو شنید رمزی ز حدیث کهنه و نوی من است
1 هرگز بت من روی به کس ننموده است و این گفت و شنود خلق، بر بیهوده است
2 و آن کس که بتم را به سزا بستوده است او هم به حکایت ز کسی بشنوده است