ای پریشان کرده عمدا، از باباافضل کاشانی غزل 1
1. ای پریشان کرده عمدا، زلف عنبربیز را
بر دل من دشنه داده غمزهٔ خونریز را
...
1. ای پریشان کرده عمدا، زلف عنبربیز را
بر دل من دشنه داده غمزهٔ خونریز را
...
1. در مقامی که رسد زو به دل و جان آسیب
نبود جان خردمند ز رفتن به نهیب
...
1. دارم دلی مخاطره جوی بلا پرست
سرگشته رایِ گم شده عقلِ هوا پرست
...
1. بگسلم از تو، با که پیوندم؟
از تو گر بگسلم به خود خندم
...
1. سرگشته وار بر تو گمان خطا برم
بی آنکه هیچ راه به چون و چرا برم
...
1. در آب و گل که آورد، آیین جان نهادن؟
بر دوش جان نازک، بار گران نهادن؟
...
1. رنگ از گل رخسار تو گیرد گل خود روی
مشک از سر زلفین تو دریوزه کند بوی
...
1. خود را به عقل خویش یکی بر گرای، خود
تا چیستی و چندی؟ ای مرد پر خرد
...
1. گشوده گردد بر تو در حقیقت باز
کناره گیر به یکبار از این جهان مجاز
...
1. آن مایه بزرگی و آن قبلهٔ انام
آن از کرم نشان و هنر زو گرفته نام
...