1 آن کس که ز ناصواب بشناخت صواب بی خدمت تو کرد طلب حشمت و آب
2 معلوم بود که دانۀ در خوشاب غواص خردمند نجوید ز سراب
1 تا هجر تو کرد بر وصال تو شتاب دارم دل جوشان چو بر آتش سیماب
2 ترسم که دگر نبینم ، ای در خوشاب اندر شب هجر خویش روی تو بخواب
1 دی با رهی ، ای رنگ گل و بوی گلاب از دیده و دل همی زدی آتش و آب
2 از بخت ستم باشد ، ای در خوشاب کامروز ترا نبینم ای دوست بخواب
1 ای دل ، ز شراب عشق گشتی سرمست کز رنج خمار او بجان نتوان رست
2 گر از دل من چنین فرو داری دست در روز ز دست تو بشب باید جست
1 ای صبر ، از آن نگار بیداد پرست بر وی همه بیداد جهان یکسره هست
2 نزدیک آمد کزین بلا بتوان رست ای صبر وفادار ، هنوز این یک دست
1 زان گونه ز پولاد ترا دست بخست کاندر رگت آویخت چو ماهی درشست
2 این نادره بر گوشۀ جان باید بست الماس که الماس فرو برد بدست
1 چون بد عهدی گشت از تو این عهد درست در سستی دست از تو چرا دارم سست ؟
2 گر دست نشستمی ز تو روز نخست امروز بخون روی خود باید شست
1 گه گویم : کار ترا گیرم سست خوش خوش مگر از تو دست بتوانم شست
2 چون عزم رهی شود درین کار درست از جان باید گرفتن آغاز نخست
1 سوز دل من ز بهر بار غم تست اشک چشمم بهر نثار غم تست
2 این جان که ز دست او بجان آمده ام زان می دارم که یادگار غم تست
1 آن کیست که آگاه ز حس و خردست : آسوده ز کفر و دین و از نیک و بدست
2 کارش نه چو جسم و نفس داد و ستدست آگاه بدو عقل و خود آگه بخودست