1 چون تیر قلم گرفت و دفتر برداشت خواجه زر و، من عشق و، هما پر برداشت!
2 ناگاه ز پاگاه خری سر برداشت افسار ز سر فگند و افسر برداشت!
1 حاجی زجاجی که ز دین ساز نداشت خود را ز شکست دل کس باز نداشت
2 آوازه فگنده است: من شیشه گرم بس شیشه ی دل شکست، کآواز نداشت!
1 آذر که مدام شکوه از خوی تو داشت جان داد و ز جان شوق سری تو داشت
2 غافل مشو از زیارتش، کآن مسکین میمرد و بدل آرزوی روی تو داشت!
1 هر بار که سرگردان ز من یار گذشت گفتم که: چنین ز بیم اغیار گذشت
2 بگذشت و نبود غیر با او، افغان کاین بار هم از برم چو هر بار گذشت
1 چون دید جداییش مرا خواهد کشت وان درد مرا از و جدا خواهد کشت
2 با غیر آمد برم، ندانداگرم آن درد نکشت، این دوا خواهد کشت
1 چشمم، که نه ز آن بزم خواهد خفت گفتم: شب وصل است و کنون خواهد خفت!
2 از شوق نخفت، تا شب هجر آمد؛ چون با تو نخفت، بیتو چون خواهد خفت؟!
1 د رجان، از داغ عشق، سوزم بگرفت در دل، سوزی ز دلفروزم بگرفت
2 میخندیدم به تیره روزان شب و روز تا آه کدام تیره روزم بگرفت؟!
1 این دل، سر راهی بنگاری نگرفت این دیده، فروغی ز عذاری نگرفت
2 این پا، روزی بخاک کویی نرسید این دست، شبی دامن یاری نگرفت
1 امشب، مهی از شهر بهامون میرفت کز رفتن او، ز چشمها خون میرفت
2 من در غم جان و، هر که را میدیدم دل دل گویان، ز شهر بیرون میرفت
1 از عشق، سخن به بوالهوس نتوان گفت؛ با مرغ چمن، رنج قفس نتوان گفت!
2 فریاد، که دردی که مرا در دل از اوست او نشنود و، بهیچ کس نتوان گفت!