1 چو گلشه سوی شام شد مستمند بیاورد بابش یکی گوسفند
2 ز بهر حیل سرش ببرید زود به کرباس اندر بپیچید زود
3 بخوابید در خیمه چون مردگان شب تیره برداشت بانگ و فغان
4 برآورد با زن بهٔک جا خروش که آوخ ز گلشاه ببرید هوش
1 نبد ورقه را ز آن حدیث آگهی که چونست احوال سرو سهی
2 چو انگشتری و زره سوی اوی رسید از بر گلشه خوب روی
3 چو بشنید پیغام او از غلام که نالنده گشتست ماه تمام
4 دل ورقه آمد زانده به جوش ز بس غم نیارست بودن خموش
1 دریغا که آن زاد سرو بلند نهان گشت در زیر خاک نژند
2 ندانم همی زین بتر روزگار کی بر جانم آمد بر نخست کینه آر
3 تو ای تن در درد و عم برگشای ابا هیچ کس خوش مباش و مخند
4 تو ای ورقه از بهر جانان خویش بدل بر در شادکامی ببند
1 چو این شعر ورقه ببردش بسر برآشفت وز غم درآمد بسر
2 ببردند آن زار دل برده را مر آن نوگل زرد پژمرده را
3 نمودند آن گور کآن گوسفند بدو اندرون بود بسته ببند
4 ندانست مسکین که در گور کیست ببر در گرفت و بزاری گریست
1 بحی اندرون بد یکی دلبری یکی حور چهره پری پیکری
2 بد از حال گلشاه او را خبر از آن راز آگاه بد سر به سر
3 ببخشود بر ورقهٔ تنگ دل ز بس نالهٔ زار آن سنگ دل
4 به دل گفت برهانم او را ز بند که بس زاروارست و بس مستمند
1 بگفت این و آمد ز پیشش برون ز دیده روان کرده دو جوی خون
2 بگفتار با خلق نگشاد لب بپوشید دستی سلیح و سلب
3 ز خشم عم و بهر ننگ و نبرد نشست از بر بارهٔ ره نورد
4 ز حی بنی شیبه بنهاد روی سوی شام از بهر آن مهرجوی
1 بگفت این و درماند در غم اسیر ستد خاتم و در فگندش به شیر
2 به کدبانوش برد با بیم و درد ستد شیر گلشاه، لختی بخورد
3 پدید آمد انگشتری اندروی چو دید آن بت دلبر مهر جوی
4 همه مغزش از مهر پرجوش گشت بیفتاد بر جای و بی هوش گشت
1 بگفت این و دادش به شوهر خبر کجا ورقه کردست قصد سفر
2 بر هر دو آمد سبک شاه شام شده چشمش از غم چو چشم غمام
3 به گلشاه گفت: ای دلارام و دوست چرا رفت باید؟ که خان آن اوست!
4 بگو تا بباشد برت ابن عم که هرگز جدا تان ندارم ز هم
1 ایا پر هنر راد و دانا طبیب یکی چاره کن بر فراق حبیب
2 که از هجر آن سرو سیمین صنم گدازنده ام هم چو زرین قضیب
3 نصیب بتم خوبی و چابکیست چرا مرمرا محنت آمد نصیب؟
4 کرا عشق و هجران بهم یار گشت شود جانش با مرگ بی شک قریب