1 براند اسپ تازی به کردار باد بیامد میان مصاف ایستاد
2 همی گفت: امروز روز منست نترسم گرم دشمن آهر منست
3 ایا شه سواران بیایید هین بیایید و بخت آزمایید هین
4 چو من از پی کین ببستم کمر بدرم من آهن دلان را جگر
1 بگفت این و آمد ز پیشش برون ز دیده روان کرده دو جوی خون
2 بگفتار با خلق نگشاد لب بپوشید دستی سلیح و سلب
3 ز خشم عم و بهر ننگ و نبرد نشست از بر بارهٔ ره نورد
4 ز حی بنی شیبه بنهاد روی سوی شام از بهر آن مهرجوی
1 بگرد وی اندر سواری هزار خروشان به کردار موج بحار
2 همه تیغها از نیام آخته زحمیت همه جنگ را ساخته
3 ز دولت همه کامها یافته ز محنت همه روی برتافته
4 بدین سان سوی کینه دادند روی به تن کان آهن به دل سنگ و روی
1 چو در بند او شد درخشنده ماه نهاد از طرب روی سوی سپاه
2 سپاه بنی ضبه گشتند شاد همه حمله کردند چون تند باد
3 گرفتند مر هر دو را در میان شدند از طرب شادمان و دنان
4 چو ورقه چنان دید غم خواره شد چو سر گشته ای زار و بیچاره شد
1 ایا نزهت و راحت جان من دل و دیده و جان و جانان من
2 تو درمان جانی و درد دلی کجا رفتی ای درد و درمان من
3 گسستندم از تو، نکردند رحم برین خسته دو چشم گریان من
4 ز درد دلم گشت رخساره زرد ز غم گوژ شد سرو بستان من
1 مرو را جهازی نکو ساختند خزینه ز گوهر بپرداختند
2 از آن گوهرانش یکی راندید نه دید و نه نام یکی را شنید
3 که گوهر به نزدیک او سنگ بود ره خرمی بر دلش تنگ بود
4 خدمند گلشاه فرخنده را یکی بنده بد، خواند آن بنده را
1 ایا پر هنر راد و دانا طبیب یکی چاره کن بر فراق حبیب
2 که از هجر آن سرو سیمین صنم گدازنده ام هم چو زرین قضیب
3 نصیب بتم خوبی و چابکیست چرا مرمرا محنت آمد نصیب؟
4 کرا عشق و هجران بهم یار گشت شود جانش با مرگ بی شک قریب
1 بگفت این و درماند در غم اسیر ستد خاتم و در فگندش به شیر
2 به کدبانوش برد با بیم و درد ستد شیر گلشاه، لختی بخورد
3 پدید آمد انگشتری اندروی چو دید آن بت دلبر مهر جوی
4 همه مغزش از مهر پرجوش گشت بیفتاد بر جای و بی هوش گشت
1 کزین پس ایا دل به دنیا مناز که عزش عذابست و نازش نیاز
2 دو سرو سهی را بهٔک بوستان بپرورد در شادکامی و ناز
3 ابی آن که ز آن هر دو آمد گناه ز یک دیگرانشان جدا کرد باز
4 ایا ورقه دوری تو از یار خویش شدم بی تو کوتاه عمری دراز
1 دریغا که بد مهر گردان جهان ندارد وفا با کسی جاودان
2 نباید همی بست دل را در اوی که بس نابکارست و بس زشت روی
3 بسا مهر پیوسته و بسته دل که او کرد بی کام دل زیر گل
4 بس امّیدها را که در دل شکست بسی بندها کو گشاد و ببست