چو از شعر فارغ شد آمد بپای
بغرید چون رعد نالان ز جای
مراین رد را چاره کن، زودباش!
وگرنه شدم من، تو بدرود باش!
نه هنگام غم خوردن و شیونست
که گاه دلیری و کین جستن است
هلا! هین، بپوش از پی کین زره!
که امروز کین جستن از ناله به
که من بر نخواهم همی تافت روی
ز حی بنی ضبه وز قوم اوی
که تا بر سرانشان من از خون تگرگ
ببارم به شمشیر رخشنده مرگ
ستانم از آن سرکشان داد تو
سپارم به تو سرو آزاد تو
نشست از بر بارهٔ باد پای
بجنبید چون کوه رویین ز جای
پدر نیز پنهان شد اندر سلیح
ببر در حسام و به کف در رمیح
زحی بنی شیبه بیرون شدند
چو شیر ژین سوی هامون شدند
عم ورقه آن مهتر نام جوی
که بد باب گلشاه فرخنده روی
ز تیمار فرزند دل خسته بود
روانش ببند بلا بسته بود
سران و سواران حی را بخواند
سپاهی کی زیشان جهان خیره ماند
چنین سرکشان ای پی نام و ننگ
نهادند سر سوی پرخاش و جنگ
ز گردان و مردان پولاد پوش
ز شیران گردن کش و سخت کوش
بنی شیبه گفتی کی جای بلاست
مقام ددو معدن اژدهاست
چو شیر دژم ورقه پیش سپاه
سر از کبر برده بر چرخ و ماه
زمین را همی در نوشت از شتاب
دلش پر ز کین و دو چشمش پر آب
بزیرش یکی بور تازی نژاد
همی راند و شعری همی کرد یاد