1 چو گلشه سوی شام شد مستمند بیاورد بابش یکی گوسفند
2 ز بهر حیل سرش ببرید زود به کرباس اندر بپیچید زود
3 بخوابید در خیمه چون مردگان شب تیره برداشت بانگ و فغان
4 برآورد با زن بهٔک جا خروش که آوخ ز گلشاه ببرید هوش
1 چو از دست هجران دلش خیره ماند سبک مام گلشاه را پیش خواند
2 بدو گفت: ای مادرم، زینهار! بدین عاشق خسته دل رحمت آر
3 که بر جان من سخت شد بند تو شدم بستهٔ مهر فرزند تو
4 به من بر ترا رحم ناید همی؟ چو من بنده ای تان نباید همی؟
1 خبر یافت گلشاه کآن مستحل جدا کردش از ورقهٔ برده دل
2 ز درد دل از وی برآمد خروش بیفتاد بر خاک و زو رفت هوش
3 چو بازی هش آمد مه مشک سر ببارید از دیده خون جگر
4 به فندق گل از ماه رخشان بکند به خاک اندر افگند مشکین کمند
1 دریغا که آن زاد سرو بلند نهان گشت در زیر خاک نژند
2 ندانم همی زین بتر روزگار کی بر جانم آمد بر نخست کینه آر
3 تو ای تن در درد و عم برگشای ابا هیچ کس خوش مباش و مخند
4 تو ای ورقه از بهر جانان خویش بدل بر در شادکامی ببند
1 بر ورقه آمد هم از بامداد بگفت ای همه دانش و دین وداد
2 برین گونه من دید نتوانمت بکوشم مگر شاد گردانمت
3 شوم دل به پرخاش [و] جنگ آورم مگر سوزیانی به چنگ آورم
4 اگر نام خویش از جهان کم کنم ویا من ترا شاد و خرم کنم
1 شب و روز کردش برفتن شتاب چو مدهوش بی عقل و بی خورد و خواب
2 دلش گشته زار و تنش گشته نرم همی راند از دیدگان آب گرم
3 هر آن کس کی پرسیدی از وی خبر کجا آمدی پیش بر رهگذر
4 ندادی از اندیشه کس را جواب نگفتی سخن از خطا و صواب
1 چو از مسکن خویش دل را بتافت به بدرود کردن به گل شه شتافت
2 به گل شه سبک مادر تیز مهر چنین گفت برخیز ایا خوب چهر
3 مر آن خسته دل را تو بدرود کن بخوی خودش زود خوشنود کن
4 سراسیمه گلشاه دل گشته ریش خروشان بیامد بر یار خویش
1 نبد ورقه را ز آن حدیث آگهی که چونست احوال سرو سهی
2 چو انگشتری و زره سوی اوی رسید از بر گلشه خوب روی
3 چو بشنید پیغام او از غلام که نالنده گشتست ماه تمام
4 دل ورقه آمد زانده به جوش ز بس غم نیارست بودن خموش
1 بگفت این و بر دوست بگریست زار کنار از مژه کرد دریا کنار
2 همی گفت ای دل گسل یار من ز هجر تو شد تیره بازار من
3 جز از تو مرا یار هرگز مباد دل هر دو در مهر عاجز مباد
4 چو آگاه شد مادر از کار اوی نیاورد در گفت گفتار اوی
1 چنان بود گلشه ز هجران دوست که بروی همی غم بدرید پوست
2 شب و روز از آرام و ز خواب و خورد فروماند دل خسته و روی زرد
3 به بالا و روی آن بت قندهار شد اندر عرب سر به سر نامدار
4 چنان گشته بد گلشه از دلبری که سجده همی کرد پیشش پری