1 بگفت این و بگسستش از تن نفس تو گفتی همان یک نفس بود و بس
2 غلامش ببارید از دیده خون بگفتا چه تدبیر دارم کنون!
3 کهٔاری کند مر مرا اندرین که تنها ورا کرد نتوان دفین
4 چو شد روز وقت نمازدگر سواری دو پیدا شد از رهگذر
1 کنم آه ازین چرخ گردنده آه که عیشم تبه کرد و روزم سیاه
2 تو بدرود باش ای گرانمایه در که من تن سپردم به خاک سیاه
3 مبادا به تو بر تبه عیش و عمر که هم عیش و هم عمر من شد تباه
4 دل سوخته در غم مهر تو همی برد خواهم به نزد اله
1 بگفت این و دادش به شوهر خبر کجا ورقه کردست قصد سفر
2 بر هر دو آمد سبک شاه شام شده چشمش از غم چو چشم غمام
3 به گلشاه گفت: ای دلارام و دوست چرا رفت باید؟ که خان آن اوست!
4 بگو تا بباشد برت ابن عم که هرگز جدا تان ندارم ز هم
1 مر آن دوست را برد نزدیک دوست کجا دوست با دوست یکجا نکوست
2 همه خلق از شهر دادند روی سوی گور آن عاشق مهرجوی
3 همی رفت گلشاه زاری کنان خروشان و مویان و گیسو کنان
4 چوزی گور ورقه رسیدش فراز به جان دادن آمد مرو را نیاز
1 سه روز و سه شب همچنان در عذاب همی بود بی خورد و بی هوش و خواب
2 ز کارش چو آگاه شد شاه شام دویدش بر ماه بت کش خرام
3 بگفتش: چه بود ای دلارام من؟ بگو هین که تیره شد ایام من!
4 بگفتش که ای خسرو دادگر به گیتی چه باشد ازین زارتر
1 بگفت این و آمد ز پیشش برون ز دیده روان کرده دو جوی خون
2 بگفتار با خلق نگشاد لب بپوشید دستی سلیح و سلب
3 ز خشم عم و بهر ننگ و نبرد نشست از بر بارهٔ ره نورد
4 ز حی بنی شیبه بنهاد روی سوی شام از بهر آن مهرجوی
1 چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد نگر تا توانی مرا چاره کرد؟
2 چنین داد داننده وی را جواب که ای برده عشق از رخت رنگ و آب
3 گر از درد خواهی روان رسته کرد به نزدیک آن شوکت او بسته کرد
4 ز گفتار او ورقه ازدیده خون ببارید و بر خاک شد سرنگون
1 کنون قصهٔ گلشه و ورقه باز ز من بشنو ای مهتر سرفراز
2 که چون بود و آن شاه فرخ چه کرد به جای دو عاشق بمرد او بدرد
3 چو گلشاه در هجر ورقه بمرد روان گرامی به یزدان سپرد
4 غمین گشت شاه و بنالید زار ببارید از دیده دُر دَر کنار