1 بگل گفتا که رفتم بار دیگر ز سر گیرم هم امشب کار دیگر
2 چو روز این کار مینتوانم اکنون بشب این قرعه برگردانم اکنون
3 بگفت این و فرود آمد ز منظر ز پیش گل بنزد آن سمنبر
4 فگنده بود هرمز جامهٔ خواب میی بر لب گرفته بر لب آب
1 چنین گفت آنکه بحری بود در گفت که گاهی در فشاند و گاه درسُفت
2 که چون هرمز بعشق گل میان بست دل پرخون در آن دلبربجان بست
3 چو شد زان ماه آهو چشم خسته چو شیری مست گشت از بند جسته
4 ز گل همچون شکر در آب بگداخت بدان آتش چو شمع از تاب بگداخت
1 الا ای درّ دریای معالی مدار از بکر معنی حجره خالی
2 هزاران بکر زیر پرده داری چرا از پرده بیرون مینیاری
3 ترا دوشیزگان بسیار هستند بگو کز پردهشان بیرون فرستند
4 اگر بنمایی آن دوشیزگان را بجلوه آرم آن پاکیزگان را
1 بدایه گفت دل بر خود نهادم ز پیش زخم چشم بد فتادم
2 چو تو یارم شدی کارم برآمد متاعم را خریداری درآمد
3 چو کار افتاده شد دلدادهیی را بجانی باز خر شهزادهیی را
4 بر هرمز شو و چیزی درانداز مگر کاین در شود بر دست تو باز
1 چنین گفت آن سخن سنج سخندان کزو بهتر ندیدم من سخنران
2 که چون شب روز شد وین مرغ پرزن ز شب برچید پروین را چو ارزن
3 فلک چون طیلسان سبز بر سفت زمین در پرنیان سبز بنهفت
4 شه خوزان نشسته بود برگاه درآمد از سپاهان قاصد شاه
1 چو از دایه سخن بشنود هرمز چنان شد کان نیارم گفت هرگز
2 بدو گفت ای ز دانش دور مانده ز غول نفس خود مغرور مانده
3 نداری شرم با موی چو پنبه که حلق چون منی برّی بدنبه
4 ز موی همچو پنبه دام کردی چو مرغی پیش دامم رام کردی
1 چو دایه آن دو دلبر را چنان دید دو جان هر دو بیرون ازجهان دید
2 بگل گفت ای چمن پرنور از تو دماغ بلبلان مخمور از تو
3 قمر را روی تو تشویر داده شکر را پستهٔ تو شیر داده
4 ز بی عقلی ز سر تا پای رفتی چو اینجا آمدی از جای رفتی
1 الا ای فاخته خوش حلقی آخر ز حلقت جانفزای خلقی آخر
2 گهر داری درون دل برون ریز ز حلق خویش در صد حلقه خون ریز
3 سخن را ساز ده آواز بگشای چو بستی طوق معنی راز بگشای
4 بهر بانگی جهانی را بر افروز بهر دم شمع جانی را برافروز
1 الا ای خوش تذرو سبز جامه تو خواهی بود گل را پیک نامه
2 تویی در نطق، زیبا گوی معنی بسر میدان برون بر گوی معنی
3 زبان گوهری داری گهر پاش دمی در نامهٔ گلرخ شکر پاش
4 بجای آور سخن چندانکه دانی چنانک از هر سخن درّی چکانی
1 چنین گفت آن سخن سنج سخندان کزو بهتر ندیدم من سخنران
2 که چون شب روز شد وین مرغ پرزن ز شب برچید پروین را چو ارزن
3 فلک چون طیلسان سبز بر سفت زمین در پرنیان سبز بنهفت
4 شه خوزان نشسته بود برگاه درآمد از سپاهان قاصد شاه