1 برامد نالهٔ کوس از در شاه بجوش آمد چو دریا کشور شاه
2 ز عالم، بانگ زرّین نای برخاست ز بانگ نای،دل از جای برخاست
3 جهان در زیر گرد ره نهان شد همه خاک زمین بر آسمان شد
4 بدین کردار، تاج پادشاهان سپه میراند تا دشت سپاهان
1 الا ای مرغ پیش اندیش چالاک ز دنیا چند خواهی برد خاشاک
2 غریبستان دنیا جای تو نیست قبای خاک بر بالای تو نیست
3 چو در بستان گل بشکفته داری چو در دریا دُر ناسفته داری
4 بسوی من ازان گل دستهیی آر مرا زان درّ موزون رستهٔ آر
1 بآخر خسرو از وی ره نشان خواست وداعش کرد و میشد بر نشان راست
2 چو القصه از آنجا درکشیدند بکوه و آب و جسری در رسیدند
3 دهی خوش بود صحرا و سر کوه دهی پر نعمت و خلقی بانبوه
4 سوی ده رفت با یاران بهم شاه بخواست از اهل ده یک مرد همراه
1 الا ال عندلیب شاخ بینش وشاق گلستان آفرینش
2 اگرچه در سپاهان و عراقی بترکی گوی قول بی نفاقی
3 چو در حلقت هزار آواز داری بترکی و بتازی راز داری
4 گلی داری بترکستان گرفتار بترکی لایقت زانست گفتار
1 چنین گفت او که کرد از وی روایت کسی کو بود راوی حکایت
2 که چون خسرو ز رنج و غم بیاسود همیشه شادمان و کامران بود
3 نیاسود از سرود رود ونخجیر نه از جام می و نز نغمهٔ زیر
4 بدینسان تا که شد بسیار سالش نیامد هیچ نقصان در کمالش
1 بگفت این وز پیش شاه برخاست وداعش کردو بهر راه برخاست
2 بآخر چون بترکستان رسید او سرای و قصر شاه چین بدید او
3 بسی درگرد آن منظرنگه کرد نشان آنجا که خواست آنجایگه کرد
4 ببود آنروز، تا شب گشت نزدیک کواکب روشن و شب گشت تاریک
1 الا ای هدهد زرّین پر عشق تویی نامه برو نام آور عشق
2 ببر این نامه و عزم سبا کن ولی افسر بنه منصب رها کن
3 چه میگویم سلیمانی چو برخاست اگر منصب کنی آید ترا راست
4 سلیمانت طلب داشت از جهانی که تو غایب شدی از وی زمانی
1 الا ای موی مشکین رنگ آخر شدم مویی نیم از سنگ آخر
2 الا ای مشکموی افتادهام من چو موی تو بروی افتادهام من
3 منم چون موی تو در چین نشسته تو در رومی کمر بر موی بسته
4 چو مویی گر رسم ای دوست با تو برون آیم چو موی از پوست با تو
1 چوصبح پرده در از پرده دم زد عروس عالم غیبی علم زد
2 دم عیسی از آن زد صبح خوش دم که بویی داشت از عیسی و مریم
3 چو شد از شمع این پیروزه گلشن جهان را چون چراغی چشم روشن
4 دو خادم دشمن شهزاده بودند وزو در سختیی افتاده بودند
1 زمانی بود گل چون ماه در میغ برشه رفت با کرباس و با تیغ
2 که خون من بریز اکنون بصد سوز که تا چون زنده مانم بیتو یک روز
3 بگفت این و هزار اشک جگر گون بمه بر ریخت و مه را کرد پرخون
4 چو گرد از چشم هر دم میسترد آب ز رود چشم گل پل را برد آب