1 الا ای کبک کهسار معانی چو آتش خورده آب زندگانی
2 بمانده در کنار خضر و الیاس شده مشغول دُر سفتن بالماس
3 ترا چون چشمهٔ خضرست بر در چه ماندی در عجایب چون سکندر
4 ز تاریکی، بسوی چشمه شو باز ز چشمه، گوهر روشن برانداز
1 بتی خوشبوی همچون مشک بویا زبان در بستهیی را کرده گویا
2 شکسته بستهیی دو دست بر سر بیکسو فربه و یک سوی لاغر
3 رگش از نیش، آوازی نکوداشت برگ در استخوان گیسوی او داشت
4 چو از زخمه رگش زاری گرفتی چو زخمه دل نگونساری گرفتی
1 می جان پرورم ده در صبوحی لان الرّاح ریحانی و روحی
2 یک امشب از قدح می نوش تا لب که فردا را امیدی نیست تا شب
3 چو بادی دی شد و فردا نیامد غم ما را سری پیدا نیامد
4 بهاریخوش بخور با صبح خیزان که عمرت پیش دارد برگ ریزان
1 چو خود بر لوح زنگاری قلم زد سپر بود و زتیغ خود علم زد
2 درآمد پیک پیش شاه حالی بداد آن نامه را در جای خالی
3 چو شاه آن نامه را برخواند یکسر دلش آشفته گشت از شاه قیصر
4 شه عالی صفت را بی خرد خواند بخواری پیک را از پیش خود راند
1 چنین گفت آن حکیم نغز پاسخ که چون از قصر شه گم گشت گلرخ
2 شدند از هر سویی گل را طلبگار نیامد هیچ باد از گل خبردار
3 فغان برداشت شاه و اشک بگشاد دلش صد جوی خون از رشک بگشاد
4 بدل میگفت: روزی چند گردون بترکم گفت، بازم برد در خون
1 الا ای طوطی طوبی نشین خیز دمی طوبی لک از طوبی شکرریز
2 چو هستی قرّة العین معانی که قوت القلب و عین الشمس جانی
3 چو تو در اصل فطرت آفتابی بیک یک ذرّه تا چندین شتابی
4 برای ذرّه، خورشیدی ز میغی اگر آید برون باشد دریغی
1 چو از خسرو شه قیصر خبر یافت باستقبال خسرو کار دریافت
2 بزودی کرد قیصر کار ره ساز فرستاد اسب و خلعت پیش شه باز
3 رخ خورشید رخشان نازده تیغ برآمد صبح خون آلوده از میغ
4 پگاهی با سپاهی چند یکسر رسید آنجا که خسرو بود قیصر
1 شه القصه ز پیش او بدر شد دلی پر غصّه نزدیک پدر شد
2 بسی بگریست و بسیاری سخن گفت سخن در فرقت آن سرو بن گفت
3 که گر دستور بخشد شاهم امروز خبر پرسم ازان ماه دل افروز
4 بصحرا اسپ تازم راه جویم بدریا در نشینم ماه جویم
1 چو بگذشتند ازان دریای خونخوار یکی کوه بلند آمد پدیدار
2 یکی حصن رخامین بر سر کوه درختان گشته گرد حصن انبوه
3 بران حصن قوی بر رفت خسرو جوانمردانش در پی گشته پس رو
4 بپیش آن صفّهیی میدید از دور که چون شمعی فروزان بود از نور
1 چوصبح پرده در از پرده دم زد عروس عالم غیبی علم زد
2 دم عیسی از آن زد صبح خوش دم که بویی داشت از عیسی و مریم
3 چو شد از شمع این پیروزه گلشن جهان را چون چراغی چشم روشن
4 دو خادم دشمن شهزاده بودند وزو در سختیی افتاده بودند