1 طلب کن گر بدیدی تو در اینجا عیان دوست ای پیوسته شیدا
2 ز شیدائی نیابی عقل کل تو بمانی دائما در عین ذل تو
3 ز شیدائی نیابی راز جانان بمانی تا اَبَد در خویش پنهان
4 ز شیدائی نمیدانی سر از پای روی چون سایهٔ از جای برجای
1 از آن تلبیس چون شیطان نهان شد عجب آدم بماند و ناتوان شد
2 نمیدانست اینجا سرّ این کار که چون شد در بر او ناپدیدار
3 بخود میگفت آیا او کجا رفت نهان شد از برم آخر چه جا رفت
4 ندانم این چه کس بود او نمودار که گفتم راز و او شد ناپدیدار
1 ز من پرسید حیدر کیستی تو بگو کاین جایگه بر چیستی تو
2 در اینجاآمدی بیرون ز ساعت سعادت داری اینجا یا شقاوت
3 چه داری آنچه داری راست برگو ز من این سرّ دل درخواست برگو
4 بدو گفتم که ای جان جهانم یقین دانم که من راز نهانم
1 ندا آمد زحضرت ناگهانی ز من بشنو تو این سرّ معانی
2 که ای آدم نگفتم مر تراهان بخوردی گندمت آخر بخورهان
3 بگو تاگندم از بهر چه خوردی تو فرمان من اینجاگه نبردی
4 ز نافرمانیت اکنون چسازم ترا در آتش غیرت گدازم
1 چه میگوئی همی گوید که بشتاب برون از نه فلک اسرار دریاب
2 چو من نُه زخم دارم در حقیقت گذشتستم ز نه پرده حقیقت
3 ده و دو پرده اینجا مینوازم دل عشّاق در پرده نوازم
4 ده و دو پرده دارم در درون من شدم عشاق کل را رهنمون من
1 کنون جبریل بیرون بر تو آدم که گستاخی ندارد او در این دم
2 برون کن از بهشتم تا رود زود که تا گردم از او این بار خشنود
3 برون شد آدم و حوّا ز جنّت فتاده هر دو اندر رنج و محنت
4 فتاده هر دو در اندوه نایافت بحالی جبرئیل اینجا و بشتافت
1 نفس با من همی گوید نهانی که چون افتاد آدم را عیانی
2 نفس با من همی گوید که چون بود که شیطانش بگندم رهنمون بود
3 نفس با من همی گوید همی باز که چون بُد در عیان انجام و آغاز
4 نفس با من همی گوید یقینش که چون بُد اوّلین و آخرینش
1 بحالی جبرئیل آمد ز داور بگفت آدم نمود خویش بنگر
2 ببین تا بر سرت اکنون چه آمد ندیدی کین بلایت از که آمد
3 نگفتم مر ترا گندم مخور تو همی فرمان دیو انجام مبر تو
4 بگفتم مر ترا فرمان نبردی بقول دیو مر گندم بخوردی
1 پس آنگه حق تعالی گفت آدم عجب عجز آوریدی اندر این دم
2 ز عجزخویشتن مسکین نمودی کنون اسرار ما را در فزودی
3 چو میگوئی که بد کردم بدی دان بدی از نفسخود هر دم بدی دان
4 بدی کردی و اکنون راز گفتی بعجز خویش با من باز گفتی
1 یکی پرسید ازمنصور حلّاج که ای بر فرق معنی بوده تو تاج
2 ایا دانای راز لامکانی یقین دانم که تو راز نهانی
3 توئی سلطان سرّ لایزالی مرا برگوی این اسرار حالی
4 که سرّ دوست اینجاگه چه باشد بگفتا سجده کردن گر نباشد