1 راهی که درو پای ز سر باید کرد ره توشه درو خون جگر باید کرد
2 خواهی که ازین راه خبردار شوی خود را ز دو کون بیخبر باید کرد
1 آن جوهر پوشیده به هر جان نرسد دشوار به دست آید وآسان نرسد
2 سر در ره باز و دست از پای بدار کاین راه به پای تو به پایان نرسد
1 از پس منشین یک دم و در پیش مباش در بند رضای نفس بد کیش مباش
2 تا کی گویی که من چه خواهم کردن تو هرچه کنی به رایت خویش مباش
1 تا کی باشی بی سر و بن، هیچ مباش خاموشی جوی و در سخن، هیچ مباش
2 تا کی گوئی که من چه خواهم کردن تو هیچ نهای، هیچ مکن، هیچ مباش
1 آن به که همی سوزی و پیدا نکنی خود را به تکلّف سر غوغا نکنی
2 هر دم گوئی که من چه خواهم کردن چتوانی کرد یاکنی یا نکنی
1 گر تو همه داری همه در آتش باش ور بیهمهای بیهمه گردن کش باش
2 هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی ور هیچ نداری همه داری خوش باش
1 گر بودِ خود از عشق نبودی بینی از آتش او هنوز دردی بینی
2 ور عمر زیان کنی ز سرمایهٔ عشق بینی که ازین زیان چه سودی بینی
1 گر با من خویش خاک این در آئی از ننگ منی ز خاک کمتر آئی
2 من وزن آرد چون به ترازو سنجند بیوزن آید گر به قلندر آئی
1 گاهی ز خیال دلبر آئی زنده گاه از سخن چو شکر آئی زنده
2 گم گرد و خوشی بمیر و جانی کم گیر زیرا که به جان دیگر آئی زنده
1 ای مانده به جان این جهانی زنده تا کی باشی به زندگانی زنده
2 چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود نامرده بمیر تا بمانی زنده