1 گر مرد رهی ز ننگ خود پاک بباش بی هستی خویش چست و چالاک بباش
2 گر میخواهی که مرده خاکی نشوی جهدی بکن و به زندگی خاک بباش
1 جانا چو ره تو راه ذُلّ و عِزْ نیست کاریست که کار قادر و عاجز نیست
2 پس گم شدنم به و چنان گم شدهام کامکان پدید آمدنم هرگز نیست
1 بنگر که چه غم بیتو کشیدم آخر تا نیست شدم بیارمیدم آخر
2 گفتی که برس تا به بر من برسی چون در تو رسم چون برسیدم آخر
1 هم راه تن و هم ره جان او گیرد هر ذره که هست در میان او گیرد
2 از خویش چو در هستی او گم گردی پیش نظرت همه جهان او گیرد
1 تا هستی تو نصیب میخواهد جست دل روی به خونِ دیده میخواهد شست
2 تا یک سرِ موی از تو میخواهد ماند زان یک سرِ موی، کوه میخواهد رست
1 در عشق تو رازی و نیاز آوردیم چون شمع بسی سوز و گداز آوردیم
2 چون درد ترا نیافتم درمانی کُلّی خود را به هیچ باز آوردیم
1 فانی شده، تا بود، مشوّش نشود باقی به وجود جز در آتش نرود
2 چون اصلِ وجودِ کلِّ عالم عدم است هرکو به وجود خوش شود خوش نبود
1 گر ما همگی خویش چون ذرّه کنیم خود را به وجود ذرّهای غرّه کنیم
2 ای قافله سالارِ عدم طبل بزن تا بادیهٔ وجود را عَبْره کنیم
1 در قرب تو گر هست دل دیوانهست جان را طمع وصال تو افسانهست
2 چون هرچه که هست در تو میباید باخت سبحان الله! این چه مقامر خانهست
1 تا چند به خود درنگری چندینی در هستی خود رنج بری چندینی
2 یک ذرّه چو وادید نخواهی آمد خود را چه دهی جلوهگری چندینی