1 با هستی خویش داوری خواهم کرد وز هر موئی نوحهگری خواهم کرد
2 چون با تو محالست برابر بودن با خاک رهت برابری خواهم کرد
1 جانا چو ره تو راه ذُلّ و عِزْ نیست کاریست که کار قادر و عاجز نیست
2 پس گم شدنم به و چنان گم شدهام کامکان پدید آمدنم هرگز نیست
1 در بحر فنا به آب در خواهم شد چون سایه به آفتاب در خواهم شد
2 چون مینرسد به سرفرازی تو دست سر در پایت به خواب در خواهم شد
1 بنگر که چه غم بیتو کشیدم آخر تا نیست شدم بیارمیدم آخر
2 گفتی که برس تا به بر من برسی چون در تو رسم چون برسیدم آخر
1 در عشق نشان و خبر من برسید وز گریهٔ خونین جگر من برسید
2 چندان بدویدم که تک من بنماند چندان بپریدم که پر من برسید
1 دل از طمع خام چنان بریان شد از آتش شوقی که چنان نتوان شد
2 جانی که ز قدر فخر موجوداتست در راه غم تو با عدم یکسان شد
1 هر لحظه دهد عشق توام سرشوئی تا من سر و پای گم کنم چون گوئی
2 از هر مژهای اگر بریزم جوئی تا با خویشم از تو نیابم بوئی
1 گفتم: ز فناء خود چنانم که مپرس گفتا:به بقائیت رسانم که مپرس
2 یعنی چو به نیستی بدیدی خود را چندان هستی بر تو فشانم که مپرس
1 هر لحظه ز عشق در سجودی دگرم وندر پس پرده غرق جودی دگرم
2 دیرست که از وجود خود زندهنیم گر زندهام اکنون به وجودی دگرم
1 سر تا پایم نقطهٔ آرام کنید وانگاه فنای مطلقم نام کنید
2 از خون دلم می و ز جان جام کنید وایجاد مرا تمام اعدام کنید