1 گر از همگی خویشتن فرد شوی در کعبهٔ جان محرم این درد شوی
2 ور همچو زنان درین این بحر محیط آبستن آن نظر شوی مرد شوی
1 در عشق تو سودا و جنون بنهادیم وز دیده و دل آتش و خون بنهادیم
2 چون پردهٔ خود، خودی خود میدیدیم کلّی خود را هم از برون بنهادیم
1 تا شد دلم از بوی می عشق تو مست هم پرده دریده گشت و هم توبه شکست
2 امروز منم هر نفسی دست به دست از هست به نیست رفته از نیست به هست
1 در بحر فنا به آب در خواهم شد چون سایه به آفتاب در خواهم شد
2 چون مینرسد به سرفرازی تو دست سر در پایت به خواب در خواهم شد
1 در عشق نشان و خبر من برسید وز گریهٔ خونین جگر من برسید
2 چندان بدویدم که تک من بنماند چندان بپریدم که پر من برسید
1 تا کی باشی بی سر و بن، هیچ مباش خاموشی جوی و در سخن، هیچ مباش
2 تا کی گوئی که من چه خواهم کردن تو هیچ نهای، هیچ مکن، هیچ مباش
1 از بس که دلم به بینشان داشت نیاز بینام ونشان بماندم در تک و تاز
2 سی سال به جان نشان جانان جستم من گم شدم ونیافتم او را باز
1 یا شادی دو کون غم انگار همه یا ملکِ جهان مسلّم انگار همه
2 خواهی که وجودِ اصل تابد بر تو کونین بکلّی عدم انگار همه
1 گر فقر شود ای که چه خوش خواهد بود در دام مرو که کیسه کش خواهد بود
2 تا بودن ما عظیم ناخوش چیزی است نابودنِ ما عظیم خوش خواهد بود
1 دلشاد مشو ز وصل اگر در طربی دل تنگ مکن ز هجر اگر در تعبی
2 از شادی وصل و غم هجران بگذر با هیچ بساز اگر همه میطلبی