1 تا هیچ وجود و عدمت میماند نیک و بد و شادی و غمت میماند
2 مرده شو و دم مزن که در پردهٔ عشق همدم نشوی تا که دمت میماند
1 پیوسته به چشم دل نظر باید کرد وانگه به درونِ جان سفر باید کرد
2 خواهی که به زیرِ خاک خاکی نشوی از حالت زندگان گذر باید کرد
1 در قرب تو گر هست دل دیوانهست جان را طمع وصال تو افسانهست
2 چون هرچه که هست در تو میباید باخت سبحان الله! این چه مقامر خانهست
1 در عشق تو سودا و جنون بنهادیم وز دیده و دل آتش و خون بنهادیم
2 چون پردهٔ خود، خودی خود میدیدیم کلّی خود را هم از برون بنهادیم
1 در عشق تو رازی و نیاز آوردیم چون شمع بسی سوز و گداز آوردیم
2 چون درد ترا نیافتم درمانی کُلّی خود را به هیچ باز آوردیم
1 در عشق تو زاری وندم آوردیم بر قُبّهٔ افلاک علم آوردیم
2 وآخر چو وجود سدِّ دولت دیدیم روی از همه عالم به عدم آوردیم
1 ما هر دو جهان زیر قدم آوردیم بر قبهٔ افلاک علم آوردیم
2 چون درد ترا کم آمد آمد درمان کلّی خود را زهیچ کم آوردیم
1 گر ما همگی خویش چون ذرّه کنیم خود را به وجود ذرّهای غرّه کنیم
2 ای قافله سالارِ عدم طبل بزن تا بادیهٔ وجود را عَبْره کنیم
1 جانا ز غم عشق تو جانم خون شد هر دم ز تو دردی دگرم افزون شد
2 زان روز که دل جان و جهان خواند ترا جان بر تو فشاند و از جهان بیرون شد
1 تا شد دلم از بوی می عشق تو مست هم پرده دریده گشت و هم توبه شکست
2 امروز منم هر نفسی دست به دست از هست به نیست رفته از نیست به هست