1 از پس منشین یک دم و در پیش مباش در بند رضای نفس بد کیش مباش
2 تا کی گویی که من چه خواهم کردن تو هرچه کنی به رایت خویش مباش
1 هرگه که بدان بحر محقّق برسی در حال به گرداب اناالحق برسی
2 گر در همه میروی قدم محکم دار تا گر همهای به هیچ مطلق برسی
1 گر بودِ خود از عشق نبودی بینی از آتش او هنوز دردی بینی
2 ور عمر زیان کنی ز سرمایهٔ عشق بینی که ازین زیان چه سودی بینی
1 عاشق ز کسی نکاهد و نفزاید لب بندد و راز پیش کس نگشاید
2 چون کامل شد بترسد از غیرت دوست هرگز خود را به خویشتن ننماید
1 هر لحظه ز عشق در سجودی دگرم وندر پس پرده غرق جودی دگرم
2 دیرست که از وجود خود زندهنیم گر زندهام اکنون به وجودی دگرم
1 گر با من خویش خاک این در آئی از ننگ منی ز خاک کمتر آئی
2 من وزن آرد چون به ترازو سنجند بیوزن آید گر به قلندر آئی
1 هر لحظه دهد عشق توام سرشوئی تا من سر و پای گم کنم چون گوئی
2 از هر مژهای اگر بریزم جوئی تا با خویشم از تو نیابم بوئی
1 آنرا که نظر در آن جهان باید کرد پرواز ورای آسمان باید کرد
2 هرگاه که دولتی بدو آرد روی در حال ز خویشتن نهان باید کرد
1 گاهی ز خیال دلبر آئی زنده گاه از سخن چو شکر آئی زنده
2 گم گرد و خوشی بمیر و جانی کم گیر زیرا که به جان دیگر آئی زنده
1 آنجا که روی به پا و سر نتوان رفت ور مرغ شوی به بال و پر نتوان رفت
2 از عقل برون آی اگر جان داری کاین راه به عقل مختصر نتوان رفت