1 سر تا پایم نقطهٔ آرام کنید وانگاه فنای مطلقم نام کنید
2 از خون دلم می و ز جان جام کنید وایجاد مرا تمام اعدام کنید
1 گر میخواهی که بازیابی این راز بیخود شو و با بیخودی خویش بساز
2 چون بیخودیست اصل هر چیز که هست تو کی یابی چو در خودی جوئی باز
1 آنها که در این پرده سرایند پدید از پرده برون همی نمایند پدید
2 چون پرده براوفتد دران دریا خلق غرقه نه چنان شوند کایند پدید
1 ای مانده به جان این جهانی زنده تا کی باشی به زندگانی زنده
2 چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود نامرده بمیر تا بمانی زنده
1 پیوسته به چشم دل نظر باید کرد وانگه به درونِ جان سفر باید کرد
2 خواهی که به زیرِ خاک خاکی نشوی از حالت زندگان گذر باید کرد
1 در عشق تو زاری وندم آوردیم بر قُبّهٔ افلاک علم آوردیم
2 وآخر چو وجود سدِّ دولت دیدیم روی از همه عالم به عدم آوردیم
1 چون نیستی تو محض اقرار بود هستیت ز سرمایهٔ انکار بود
2 هر کس که ز نیستی ندارد بوئی کافر میرد اگرچه دیندار بود
1 از ننگ وجودم که رهاند بازم تا من ز وجود با عدم پردازم
2 هرگه که وجود خود بدو در بازم آن دم به وجود خود سزد گر نازم
1 خوش خواهدبود، اگر فنا خواهد بود زیرا که فنا عین بقا خواهد بود
2 این میدانم که بس شگرف است فنا لیکن بندانم که کرا خواهد بود
1 آن بهٔ که زخود کرانه بینی خود را تا محرم این ستانه بینی خود را
2 گر هر دو جهان به طبع تو خاک شوند کفرست که در میانه بینی خود را