1 بی جان و تنم جان و تنم میباید بیآنچه منم آنچه منم میباید
2 با خویشتنم ز خویشتن بیخبرم بیخویشتنم خویشتنم میباید
1 گفتم: ز فناء خود چنانم که مپرس گفتا:به بقائیت رسانم که مپرس
2 یعنی چو به نیستی بدیدی خود را چندان هستی بر تو فشانم که مپرس
1 آن را که درین دایره جانی عجب است در نقطهٔ فقر بینشانی عجب است
2 هستی تو ظلمت آشیانی عجب است وآنجا که تو نیستی جهانی عجب است
1 چندین امل تو ای دل غافل چیست چون رفتنییی درین سرا منزل چیست
2 چون عاقبت کار همه گم شدن است آخر ز پدید آمدنت حاصل چیست
1 گر تو همه داری همه در آتش باش ور بیهمهای بیهمه گردن کش باش
2 هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی ور هیچ نداری همه داری خوش باش
1 دل از طمع خام چنان بریان شد از آتش شوقی که چنان نتوان شد
2 جانی که ز قدر فخر موجوداتست در راه غم تو با عدم یکسان شد
1 تا هیچ وجود و عدمت میماند نیک و بد و شادی و غمت میماند
2 مرده شو و دم مزن که در پردهٔ عشق همدم نشوی تا که دمت میماند
1 آن جوهر پوشیده به هر جان نرسد دشوار به دست آید وآسان نرسد
2 سر در ره باز و دست از پای بدار کاین راه به پای تو به پایان نرسد
1 ما هر دو جهان زیر قدم آوردیم بر قبهٔ افلاک علم آوردیم
2 چون درد ترا کم آمد آمد درمان کلّی خود را زهیچ کم آوردیم
1 گر تو بر او ز تنگ دستی آئی در دایرهٔ خویش پرستی آئی
2 از نقطهٔ بیخویشتنی چند آخر مشرک باشی کز سرهستی آئی