1 تا کی گردی ای دل غمناک به خون از هستی خویش پاک شو پاک کنون
2 سی سال ز خویش خاک میکردی باز دردا که نکردهای سر از خاک برون
1 ای دل همگی خویش در جانان باز هر چیز که آن خوشترت آید آن باز
2 در شش در عشق چون زنان حیله مجوی مردانه درا و همچو مردان، جان باز
1 هم راه تن و هم ره جان او گیرد هر ذره که هست در میان او گیرد
2 از خویش چو در هستی او گم گردی پیش نظرت همه جهان او گیرد
1 گر در هیچی مایهٔ شادی و بقاست ور در همهای قاعدهٔ درد و بلاست
2 تا در همهای در همه بودن ز هواست بگذر ز همه و هیچ میندیش که لاست
1 دلشاد مشو ز وصل اگر در طربی دل تنگ مکن ز هجر اگر در تعبی
2 از شادی وصل و غم هجران بگذر با هیچ بساز اگر همه میطلبی
1 مرد آن باشد که هر نفس پاکتر است در باختن وجود بیباکتر است
2 مردی که درین طریق چالاکتر است هرچند که پاکتر شود خاکتر است
1 آن بهٔ که زخود کرانه بینی خود را تا محرم این ستانه بینی خود را
2 گر هر دو جهان به طبع تو خاک شوند کفرست که در میانه بینی خود را
1 گر مرد رهی ز ننگ خود پاک بباش بی هستی خویش چست و چالاک بباش
2 گر میخواهی که مرده خاکی نشوی جهدی بکن و به زندگی خاک بباش
1 تا چند به خود درنگری چندینی در هستی خود رنج بری چندینی
2 یک ذرّه چو وادید نخواهی آمد خود را چه دهی جلوهگری چندینی
1 آن بهٔ که زعقل خود جنون یابی باز ور دل طلبی میان خون یابی باز
2 تا یک سر سوزن از تو باقیست هنوز سر رشتهٔ این حدیث چون یابی باز