1 چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
2 جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان آن نیست جای رندان با آن چکار ما را
3 گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند می زاهدان ره را درد و خمار ما را
4 درمانش مخلصان را دردش شکستگان را شادیش مصلحان را غم یادگار ما را
1 ز زلفت زنده میدارد صبا انفاس عیسی را ز رویت میکند روشن خیالت چشم موسی را
2 سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن به بلبل میبرد از گل صبا صد گونه بشری را
3 کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را
4 گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی بسوزی خرقهٔ دعوی بیابی نور معنی را
1 ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا
2 جان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر چون تو پیدا کردهای این راز پنهان مرا
3 ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا
4 گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا
1 گفتم اندر محنت و خواری مرا چون ببینی نیز نگذاری مرا
2 بعد از آن معلوم من شد کان حدیث دست ندهد جز به دشواری مرا
3 از می عشقت چنان مستم که نیست تا قیامت روی هشیاری مرا
4 گر به غارت میبری دل باکنیست دل تو را باد و جگرخواری مرا
1 سوختی جانم چه میسازی مرا بر سر افتادم چه میتازی مرا
2 در رهت افتادهام بر بوی آنک بوک بر گیری و بنوازی مرا
3 لیک میترسم که هرگز تا ابد بر نخیزم گر بیندازی مرا
4 بندهٔ بیچاره گر میبایدت آمدم تا چارهای سازی مرا
1 گر سیر نشد تو را دل از ما یک لحظه مباش غافل از ما
2 در آتش دل بسر همی گرد مانندهٔ مرغ بسمل از ما
3 تر میگردان به خون دیده هر روز هزار منزل از ما
4 چون ابر بهار میگری زار تا خاک ز خون کنی گل از ما
1 بار دگر شور آورید این پیر درد آشام ما صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما
2 چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ما
3 پس گفت تا کی زین هوس ماییم و درد یک نفس دایم یکی گوییم وبس تا شد دو عالم رام ما
4 بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام ما
1 چون شدستی ز من جدا صنما مُلْتَقَى لِمْ تَرَکْتَ بِیْ نَدَما
2 حق میان من و تو آگاه است هُوَ یَکْفی مِنَ الَّذی ظَلَما
3 ور به دست تو آمده است اجلم قَدْ رَضیْتُ بِما جَرى قَلَما
4 گشت فانی ز خویش چون عطار گفت غیر از وجود حق عدما
1 در دلم افتاد آتش ساقیا ساقیا آخر کجائی هین بیا
2 هین بیا کز آرزوی روی تو بر سر آتش بماندم ساقیا
3 بر گیاه نفس بند آب حیات چند دارم نفس را همچون گیا
4 چون سگ نفسم نمکساری بیافت پاک شد تا همچو جان شد پر ضیا
1 در دلم بنشستهای بیرون میا نی برون آی از دلم در خون میا
2 چون ز دل بیرون نمیآیی دمی هر زمان در دیده دیگرگون میا
3 چون کست یک ذره هرگز پی نبرد تو به یک یک ذره بوقلمون میا
4 غصهای باشد که چون تو گوهری آید از دریا برون بیرون میا