چون دست رس نداری ای دل از آشفتهٔ شیرازی غزل 880
1. چون دست رس نداری ای دل بوصل جانان
برخیز جان فدا کن در پای پاسبانان
...
1. چون دست رس نداری ای دل بوصل جانان
برخیز جان فدا کن در پای پاسبانان
...
1. چه ای ای عشق که دیدار تو نتوان دیدن
وصل چون نیست بسازیم بهجران دیدن
...
1. ای ز سنبل پرده بسته بر سمن
وی رطب آورده از سرو چمن
...
1. چگونه شکر گویم زطالع میمون
که شمع محفل انس است ماه روز افزون
...
1. حدیث دوستان عیب است پیش دشمنان گفتن
چنان کز دوست منعست درد خویش بنهفتن
...
1. ندیدم دشمنان گشته حبیبان
فغان از گل دریغ از عندلیبان
...
1. در آن دهان نگنجد از این بیشتر سخن
زیرا که نیست بر لب تو راهبر سخن
...
1. دوستت گر دست داد اندیشه دشمن مکن
تیر دلدوز نظر را غیر جان جوشن مکن
...
1. فحشی ز لبت تو وقف ما کن
درد دل بیدوا دوا کن
...
1. مبند الفت دلا با ماه رویان
که بی قیدند این زنجیر مویان
...
1. چشمکان چنگیز و رخ روم و خم گیسوختن
جادوی خون خواره چون آئینه ذات الفتین
...
1. زاهدا ذوق بهشتت هست بر آن روبین
چشمه ی تسنیم و کوثر در دهان او ببین
...