برخیز تا بکوی مغان التجا از آشفتهٔ شیرازی غزل 713
1. برخیز تا بکوی مغان التجا کنیم
داغ درون خسته بجامی دوا کنیم
1. برخیز تا بکوی مغان التجا کنیم
داغ درون خسته بجامی دوا کنیم
1. در چه نخشب ماهی دیدم
یوسفی در تک چاهی دیدم
1. سروشی دوش در مستی ز جانان کرد پیغامم
که گر مشتاق مایی عکسی افتاده است در جامم
1. در خرابات مغان تا که پناهی داریم
بسموات و به اهلش همه راهی داریم
1. خواهی که بخاک ره بمیرم
تا روی زپات برنگیرم
1. با تو عمریست که تا نرد نظرم میبازم
از تو حاشا که نظر بر دگری پردازم
1. منکه در میکده منزل بود از آغازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
1. عکس جمال این و آن هر چه فتاد در دلم
میرود و نمیرود روی تو از مقابلم
1. شبی که بی تو بود شمع برنیفروزم
که خود چو شمع بسوزم که تا رسد روزم
1. ایکه شد ما در فکرت پی وصف تو عقیم
عقل در معرفت ذات تو چون رای سقیم
1. شکایت از خم زلفین یار چون گویم
که من ملازم چوگان موی چو گویم
1. ما ز ازل رند و مست و بادهپرستیم
بر در میخانه الست بنشستیم