سیل اشکم به شب هجر چو از آشفتهٔ شیرازی غزل 701
1. سیل اشکم به شب هجر چو پیوست به هم
کشتی و نوح به یک موجش بشکست به هم
1. سیل اشکم به شب هجر چو پیوست به هم
کشتی و نوح به یک موجش بشکست به هم
1. گردر میکده شهر به بستند چه غم
سایه تاک مباد از سر میخواران کم
1. یاد باد آنکه گلستان پر از گل بودم
زیب دامان و کنار از گل و سنبل بودم
1. عهد کردم که بجز حرف غم عشق نگویم
یا رهی جز طلبت با قدم صدق نپویم
1. جام جم راح آتشین دارم
می گلگون بساتکین دارم
1. تا خماری به سر از نشئهٔ دوشین دارم
میل یک بوسهای از آن لب نوشین دارم
1. تا که بر طور دل این آتش سودا زدهایم
آتش غیرت بر سینه سینا زدهایم
1. تا در آیینه رویت صنما مینگرم
کافرم گر به جز از نور خدا مینگرم
1. تا خم زلف بتان آمده زنار دلم
بت پرستی زمیان و پرستار دلم
1. بر بهشت رخت آن خال که دیدم گفتم
من چو آدم زپی گندم جنت افتم
1. از دیدنت همی نه زخود بیخبر شدم
کز برق جلوه تو سراپا شرر شدم
1. نپندارم که دیگر در جهان اغیار میبینم
که در آیینهٔ دل طلعت دلدار میبینم