با تیغ بر سرم تاخت آن از آشفتهٔ شیرازی غزل 547
1. با تیغ بر سرم تاخت آن ترک ماه منظر
ماهی هلال بر کف مهری کشیده خنجر
1. با تیغ بر سرم تاخت آن ترک ماه منظر
ماهی هلال بر کف مهری کشیده خنجر
1. بس خون بی گناهش در سینه بود مدغم
بس قتل داد خواهش اندر ضمیر مضمر
1. وه که از ما جز گنه بر می نیاید هیچکار
نفس سرکش کرد صرف خودپرستی روزگار
1. پیمان بغیر بسته و عهدم شکست یار
دست کسان بجای دل ما بدست یار
1. نه گلشن است از شرر برق در خطر
ای باغ حسن زآه من خسته الحذر
1. تا بدبستان دل عشق شد آموزگار
کس زفلاطون عقل می نبرد انتظار
1. یارش مخوان که شکوه کند از جفای یار
یا بر رضای خود نه پسندد رضای یار
1. ای چشم بدان زدیدنت دور
ظلم است فراق ظلمت و نور
1. وه که مطرب بود امشب بسر رای دگر
پرده عشق کند ساز و زند جای دگر
1. ای کلک قضا را خط تو حاصل تحریر
وز نقش نظیر تو خجل خامه تقدیر
1. دیده برهم ننهم جز بحضور اغیار
نکنم خواب مگر زیر خم تیغ نگار
1. چه ای زلف که گه مشگ دهی گه عنبر
که بود چین و ختا در همه چینت مضمر