مژده ای دل که اویسی ز از آشفتهٔ شیرازی غزل 523
1. مژده ای دل که اویسی ز قَرَن میآید
بوی رحمٰن به من از سمت یمن میآید
1. مژده ای دل که اویسی ز قَرَن میآید
بوی رحمٰن به من از سمت یمن میآید
1. آفرینش را گروهی چار گوهر گفته اند
قوم دیگر هفت ابا چار مادر گفته اند
1. عاقل مدار کار به تدبیر مینهد
عارف زمام امر به تقدیر مینهد
1. عشق تا در خم زلف تو گرفتارم کرد
فارغ از وسوسه سبحه و زنارم کرد
1. ایکه زحی میرسی حالت لیلا چه بود
در حق مجنون چه گفت از که سخن میشنود
1. همگی دشمن جان آفت دینند و دلند
یا رب این طایفه خوبان نه خود از آب و گلند
1. کسی که با سگ کوی تو آشنا نبود
باو مصاحبت عاشقان روا نبود
1. شبی گر بوسه زان شیرین دهانم اتفاق افتد
مرا در عین ظلمت آب حیوان در مذاق افتد
1. تا سپردی بمن از آن خم مو تاری چند
بر سر ما و دل آورده غمت کاری چند
1. دیدی دلا که عهد شباب و طرب نماند
آن نقشهای مختلف بوالعجب نماند
1. بود آیا که زما پیر مغان یاد کند
بیکی جرعه ام از قید تن آزاد کند
1. شعاع آن مه نو چون به طرف بام میافتد
به پابوسش ز بام چرخ ماه تام میافتد