1 مدعی پنداشتی دور از در جانان مرا دور شد تن لیک مانده پیش جانان جان مرا
2 با صبا هر صبحدم آیم به طوف کوی دوست چشم اگر داری بجو در خاک آن ایوان مرا
3 بشنوی گر هر سحر بانگ جرس از غافله هست با هر کاروانی ناله پنهان مرا
4 از پی در گر رود غواص اندر قعر بحر هست اندر خاک کوی دوست بحر و کان مرا
1 عشق بعقل بارها کرده کارزارها کرده از او فرارها داده باو قرارها
2 عقل چو بختی اشتران عشق بر اوست ساربان برده از او قطارها کره از او مهارها
3 در غم آن عقیق لب از دل و دیده روز و شب روید لاله زارها جوشد چشمه سارها
4 وه چه لب آن عقیقها و چه رخان شقیقها برده از آن نگارها کرده از آن بهارها
1 داده دو ترک تو صلا باز سپاه ناز را تا که بخاک و خون کشد عاشق نو نیاز را
2 آهوی دشت عشق را شیر اسیر دام شد صعوه کوه تو درد سینه شاهباز را
3 طایف کعبه بنگرد گر بحریم معنوی گرد مقام کوی تو طوف بود حجاز را
4 آشفته پاکباز شو این ورق دغل بنه چند بششدر افکنی رند قمارباز را
1 ای بلبل شوریده بکن تازه نفس را شکرانه که بشکسته ی امروز قفس را
2 زاهد بچمن آمد و بلبل بفغان گفت این بوی ریا چیست که بربست نفس را
3 جستند رقیبان زنوا محمل لیلی ای کشا که از نافه گشایند جرس را
4 غوغای رقیبان بلب تو عجبی نیست شاید بشکر راه به بندند مگس را
1 خبر از حی مگر آورده کسی مجنون را که گشوده بره قافله جوی خون را
2 از پی پرسش دل سلسله موئی آمد تا که زنجیر فرستاد دگر مجنون را
3 گریه از کشته شدن نیست از آن میگریم که بشوئی زسرانگشت نشان خون را
4 گذر قافله بر چشم ترم گر افتد بعد از این دجله نخوانند دگر جیحون را
1 ای رفته و نشناخته قدر دل ما را باز آی که مردیم زهجر تو خدا را
2 هر روزه جفا کردی و گفتی که وفا بود طفلی زوفا فرق نکردی تو جفا را
3 گردد بجفای تو گرفتار ادیبت کاداب وفا هیچ نیاموخت شما را
4 دل خانه حق است خرابش چه پسندی غم نیست که نشناخته ی خانه خدا را
1 کیست که مژده آورد زان مه نوسفر مرا یا که خبر بیاورد زاندل در بدر مرا
2 تا که زمصر مرحمت رحم بچون منی کن همره کاروان کند پیرهن پسر مرا
3 تا که شده است مشتعل تازه بهارم الحذر یا بخطر گذار دل یا بنشان شرر مرا
4 مردم چشم تو بخون غوطه ورند منع کن تا نخورند بعد از این خون دل و جگر مرا
1 که بر زلف سنبل زد این تابها که داد به گلبرگ این آبها
2 که افکند پرتو به آتشکده که ابرو نموده به محرابها
3 که سودا به زلف نکویان نهاد که از لعلشان ساخت عنابها
4 به طاووسها چتر الوان که داد به کبکان که پوشید سنجابها
1 بیا ساقی شراب خوشگواری کردهام پیدا شراب خوشگوار بیخماری کردهام پیدا
2 ز رنج باده دوشین حریف ار دردسر دارد به میخانه حریف میگساری کردهام پیدا
3 شکست ار تار مطرب یا که مزمارش نمیخواند به قانون دگر در پرده تاری کردهام پیدا
4 اگر صیاد ما را عار باشد از شکار ما برای صید دلها جانشکاری کردهام پیدا
1 با رخ تو مقابله کرده ام آفتاب را تافت ولیک روز کی بیش نداشت تاب را
2 ای خم زلف اندکی زانمه رو کناره کن با تو که گفت ای سیه پرده شو آفتاب را
3 مدرس عشقرا بس است آیت قامت بتان نیست بجز الف در او خوانده ام آن کتاب را
4 نوح بران خدایرا کشتی و بحر را بگو موج مزن بچشم من جلوه مده سراب را