خضر گر خوش زندگانی میکند از آشفتهٔ شیرازی غزل 440
1. خضر گر خوش زندگانی میکند
زندگانی جاودانی میکند
1. خضر گر خوش زندگانی میکند
زندگانی جاودانی میکند
1. حال دل گشته دگرگون یا رب این سودا چه بود
رفت نائی از میان اندرنی این غوغا چه بود
1. زهر کناره بیغمای گل چه میکوشند
زبلبلان چه عجب گر بباغ بخروشند
1. بی تو ای قوت روان دل را قوت نبود
بی غذا ماندن بیمار مروت نبود
1. چنان پیش رخت مهر منیر از تاب میافتد
که در مهتاب وقتی کرمکی شبتاب میافتد
1. دوش بی لعل تو صد ره بلبم جان آمد
باز میگشت چو میگفتم جانان آمد
1. شوخ چشمان دلی چو بخراشند
نمک از لعل لب بر او پاشند
1. بتان که دشمن دین از کرشمه و نازند
بسحر و غمزه چو ترکان خانه پردازند
1. ساقی امشب ز رخت نور دگر میتابد
آفتابی تو و یا قرص قمر میتابد
1. طایف کعبه گر شبی بر حرم تو بگذرد
فسخ کند عزیمت و سر بدر تو بسپرد
1. آزادگان بقید تعلق کم او فتند
ور زانکه لغزشی برود محکم او فتند
1. دوستان زود از این شهر کناری گیرید
غیر شیراز ره شهر و دیاری گیرید