هر کرا نقش بجانست کی از آشفتهٔ شیرازی غزل 416
1. هر کرا نقش بجانست کی از دل برود
و گرش جان برود نقش تو مشگل برود
1. هر کرا نقش بجانست کی از دل برود
و گرش جان برود نقش تو مشگل برود
1. زنمک ندیده بودم که کسی شکر بریزد
نه رطب زسرو هرگز چو لب تو تر بریزد
1. خیره شد عشق که از عقلم نیرو برود
چون بچوگان بزنی لاجرمت گو برود
1. آمد رمضان و در میخانه ببستند
پیمانه چو پیمان نکویان بشکستند
1. عاشقان را باغ لالستان بود از داغ و درد
عاقلان در طرف بستان درهوای باغ و ورد
1. چه برخیزد از این سودا کزو دایم شرر خیزد
چه سود از این عمل داری کزو دایم ضرر خیزد
1. دوست بیدوست بگلشن بتماشا نرود
گو سکندر سوی ظلمات بتنها نرود
1. اگر زلف دلاویزش صبا وقتی برافشاند
هزاران سلسله دلرا بیک جنبش بجنباند
1. روزی که آن پری ز نظرها نهان شود
شور جنون ز یکیک مردم عیان شود
1. آزار اگر از یار است آزار نباشد
هر یار که آزرده شود یار نباشد
1. خیمه را لیلی چو بالا میکند
از چه مجنون رو به صحرا میکند
1. ساقیا باده که ایام طرب میآید
شوق در دل ز پی لهو و لعب میآید