از پی عقل دویدم بدبستانی از آشفتهٔ شیرازی غزل 405
1. از پی عقل دویدم بدبستانی چند
نیست جز زمزمه عشق تو دستانی چند
1. از پی عقل دویدم بدبستانی چند
نیست جز زمزمه عشق تو دستانی چند
1. تاکی کمان نماید و پیکان نهان کند
صیدی که رام اوست چرا امتحان کند
1. ایدل غم عشق ریشه ات کند
از کوی بتان تو رخت بربند
1. ببر تو رخت ببستان که نوبهار آمد
شکست شوکت دی شاخ گل ببار آمد
1. مغان به پیش بتی گر شبی سلام کنند
به پیش خویش همه هندوان غلام کنند
1. مطرب امشب راه دیگر میزند
پرده دل را به نشتر میزند
1. فردا که شهیدان تو در حشر بیارند
فریاد اگر دست شکایت بدر آرند
1. ماه در زلف سیاهش نگرید
در شب تیره بماهش نگرید
1. کشتن عاشق اگر عقاب ندارد
لیک باین قدر هم ثواب ندارد
1. سودای زلف آن پری ما را به صحرا میکشد
ناچار درد عاشقی آخر به سودا میکشد
1. جهد کن جهد که تیرش ز کمان میگذرد
هرکه آن تیر و کمان دید ز جان میگذرد