1 با اینکه چشمانت به دل خنجر بسی بشکستهاند عقد خم زلفین تو دلها به هم پیوستهاند
2 گر نه گشاد ملک دل اندر نظر دارند باز خوبان به این تنگی چرا یارب کمر را بستهاند
3 با آهوی چشمت بگو تعویذی از خط برنهند یک خیل ترک تیرزن پهلوی او بنشستهاند
4 بسته به شیخ و برهمن زلفت همانا رشتهای کاین سبحه و زنار را از یکدیگر بگسستهاند
1 دیدی دلا که اهل جهان را وفا نبود وقتی اگر که بوده در ایام ما نبود
2 گفتی وفا بدهر چو سیمرغ و کیمیاست جستیم کیمیا و شنان از وفا نبود
3 بر من جفا پسندی و بر من مدعی وفا آن در خور جفا و این را وفا نبود
4 آیا چه شد که اهل هوس خانه کرده اند در آن حرم که محرم باد صفا نبود
1 یادم از آن لب شیرین شکر بار آمد طوطی ناطقه ام باز بگفتار آمد
2 حیرتی داشتم از بستن زنار مغان یادم از حلقه آنزلف چو زنار آمد
3 پرتو عشق بدان حمله به تغیر لباس گه گلستان شد و گه نور و گهی نار آمد
4 گاه زاهد شد و محراب عبادت بگزید گاه ساقی شد و در خانه خمار آمد
1 کالای جان نه چیزیست کش سرسری توان داد یا دل که هر دم او را بر دلبری توان داد
2 حق جوی همچو حلال تا سر بدار بازی ورنه بپای هر خس کی خود سری توان داد
3 خود در طلب میازار یوسف بجو ببازار کاندر بهای حسنش مشت زری توان داد
4 ما بسملیم از عشق کو یار سیم ساعد کز شوق خنجر او خود خنجری توان داد
1 خطا بر دوست بگرفتی خطا بود خطا پوشی طریق آشنا بود
2 خطای ما از آن آهوی چشمت که باشد ترک واصلش از ختا بود
3 رضای دشمنان جستی بکینم و گرنه دوست را کی این سزا بود
4 بمردم ماجرا گفت اشک جاری نگوئی دل بفکر ماجرا بود
1 چه شد نایی که اندر نی تو را راه فغان گم شد زدم سردی حدیث اشتیاقت در دهان گم شد
2 نمیدانم اسیر زلف شد یا کشته غمزه همیدانم که مرغ دل ز سینه پرزنان گم شد
3 ز اشک و آه یعقوب و زلیخا اندرین وادی در ابر تیره و باران بشیر و کاروان گم شد
4 مرا شد پای فرسوده تویی ای کعبه آسوده ترحم کن که بس ممل درین ریگ روان گم شد
1 باد دی در بوستان اظهار شوکت میکند گلستان را خاروَش در قید ذلت میکند
2 من سراپا دردم از این نخوت دی ساقیا داروی میخانه تو رفع علت میکند
3 آتش می پخته کرده صوفیان خام را نار نمرودی بلی تکمیل خلت میکند
4 بتپرست ار بنگرد زنار زلفینت به رخ بگذرد زآیین و لابد ترک ملت میکند
1 سحرم نوبتی شاه چو زد نوبت عید از در میکده ام مژده رحمت برسید
2 کای خراباتی مخمور بهل خواب و خمار کانچه میخواستی از بخت میسر گردید
3 آمد از پرده برون آن بت پیمان شکن حرم از مقدم او رشک کلیسا گردید
4 صنمی را که همه کون و مکانند طفیل طفل سان پرده برانداخت در آن عید سعید
1 بجز مسافر دل کو بشام زلف تو ماند مسافری بعراق و حجاز و شام نماند
2 گدای میکده نازم که حشمتش ابدیست و گرنه بر کی و جمشید احتشام نماند
3 چنانچه آتش روی تو شعله زد بجهانی بغیر عنبر زلف تو هیچ خام نماند
4 چو کام خویش گرفتم زوصل روی نکو در آرزوی بهشتم هوای کام نماند
1 اگر عقد میفروشت زشراب حل نسازد بگذر که حل مشگل بجز از اجل نسازد
2 بقمار عشق دارم سر پاکبازی اما بکجاست آن حریفی که ره دغل نسازد
3 همه چون شهاب ثاقب بگریز از آن مصاحب که بکعبه پشت کرد و به بت وهبل نسازد
4 زبلند و پست هامون نکند حدیث مجنون نبود حریف لیلی که بکوه و تل نسازد