1 از سر کوی تو هر کو بسلامت میرفت خود به پیش و زپیش خیل ملامت میرفت
2 خضر از میکده چون رفت پی آب حیات دردهان کرده سر انگشت ندامت میرفت
3 ماند پا در گل و یک جوی سرشکش بکنار سرو چون دید که با آن قد و قامت میرفت
4 خون مردم همه آن چشم سیه ریخت ولی بوسه آن لب شیرین بغرامت میرفت
1 ای دل بسینه میطپی این اضطراب چیست جانت بلب رسیده دگر این شتاب چیست
2 چون جام می بکف بود و لعل او لب جان شادکام شد بدل این اضطراب چیست
3 عاشق بدوست دیده حق بین چو برگشود غیری بجا نماند دگر اجتناب چیست
4 منعم زقدر نعمت اگر بیخبر بود ماهی چو اوفتد بزمین داند آب چیست
1 گفتم این لاله است گفت از داغداران منست گفتم این نرگس بگفت از میگساران منست
2 گفتم این جنت بگفتا قطعه از کوی ماست گفتم این طوبی بگفت از شاخساران منست
3 گفتمش گل گفت برگی از کتاب حسن ماست گفتمش بلبل گفت از بیقراران منست
4 گفتمش حوری و غلمان گفت اینان بنده اند گفتمش کوثر بگفت از جویباران منست
1 ای سلطنت امکان کم پایه زخدامت تقدیر و قضا هر روز سر در خط احکامت
2 از چیست سلیمانرا شد ملک جهان در حکم بر خاتم انگشتش گر نقش نشد نامت
3 تو مظهر یزدانی تو آیت سبحانی آغاز تو کی دانم گوئیم زانجامت
4 عیسی دم روحانی بگرفته زلعل تو این زندگی جاوید برده خضر از جامت
1 چه شد آن فتنه که ناگاه زمحفل برخاست که زبرخواستنش طاقتم از دل برخاست
2 آتشی بود نهان در دل تنگم چون شمع بازم آتش بسرآمد چو زمحفل برخاست
3 ملک و حوری و غلمان شمرندش از خویش آن پریزاده گل چهره که از گل برخاست
4 من گرفتم که بصورت تو زمحفل رفتی کی زدل نقش تو ای کعبه مقبل برخاست
1 از برم آن سرو خرامان گذشت برق یمانی به نیستان گذشت
2 گر بجهان هجر و وصالی بود ود که مرا عمر به هجران گذشت
3 جوهری عقل چو لعل تو دید از هوس لعل بدخشان گذشت
4 باز چرا منتظر رحمتم کز برم آن شاهد غضبان گذشت
1 زآن ملک حذر کن که در او پادشهی نیست آنشه نکند زیست که او را سپهی نیست
2 جز از دهن تنگ تو دلها نگشاید جز از خم زلف تو بخاطر گرهی نیست
3 بیحد دلم از خانقه ایشیخ به تنگست زین خانه بمیخانه همانا که رهی نیست
4 آن گلبن عشق است که پیوسته ببار است گل بر سر شاخ ارچه گهی هست گهی نیست
1 کیم من تا توانم دهر زد از هستی بدرگاهت که برتر از قیاس و وهم آمد پایه جاهت
2 چو عنقا پر گر افشانم رسیدن برتو نتوانم مگر افتم بسر اندر پی مردان آگاهت
3 بسی چون نوح و یونس مانده اندر قعر بحر تو هزاران یوسف مصری فتاده در ته چاهت
4 نسیم قهرت ار جنبد نماند کوه را تمکین زجا سیلش نجنباند اگر لنگر کند کاهت
1 تا با رقیب یار دمی گرم صحبت است آهی زدل بر آر که فرصت غنیمت است
2 از قصر طاقدیست و خورنق نشان نماند کاخی که پایدار بماند محبت است
3 باز آمدی و نیست متاعی بغیر جان بی چیز را زمقدم مهمان خجالت است
4 ای کاشکی زبیخ فکندیش باغبان نخل وفا که میوه او جمله حسرت است
1 منم که بندهٔ مملوکم و عبید جلالت چه جرم رفت که میرانیم ز بزم وصالت
2 حرام باد مرا زندگی به شام فراقت بکش به بزم وصالت که خون بنده حلالت
3 فشاندم از مژه آبی که برنخیزد از آن گرد بهل که خاک شود تن بر آستان جلالت
4 ز خون دل شده میراب عمریش مژه من کنون که شد ثمری غیر گو مچین زنهالت