خیل ترکان چو بشهر از از آشفتهٔ شیرازی غزل 345
1. خیل ترکان چو بشهر از پی یغما آیند
نه نهان از نظر خلق که پیدا آیند
1. خیل ترکان چو بشهر از پی یغما آیند
نه نهان از نظر خلق که پیدا آیند
1. مرا تا نفس خود کامه گرفتار هوا ماند
شعاع شمع عشقم در درون دل کجا ماند
1. آنان که حجاب تن و جان را بدریدند
در پرده بجز شاهد جانانه ندیدند
1. این زندهرود دیده ز بس آب میدهد
ناچار هرچه هست به سیلاب میدهد
1. رندان خرابات در میکده بستند
رفتند بپای خم و آسوده نشستند
1. در همه عمر ار شبی وصل میسر شود
حیف ندارم گرم عمر بر این سر شود
1. عجب مکن گرت آن ترک سیمتن بکشد
بلی نسیم سحر شمع انجمن بکشد
1. دردیست غم عشق که درمان نپذیرد
بگذار مریض تو باین درد بمیرد
1. بده ساقیا باده زآن جام سرمد
که با عقل شد نفس سرکش ممهد
1. خامه تا نقش تو مصور کرد
عشق بر حسن تو نماز آورد
1. هر که او را چشمه حیوان زکنج لب بجوشد
لاجرم خضر خط او دیبه خضرا بپوشد
1. تو آن نه ای که جفای تو دل بیازارد
هلاکت غم تو جان رفته باز آرد