1 این فتنه که چشم تو برانگیخت بس خون که زمردمان فروریخت
2 چون شمع زبسکه سوختم دوش پروانه بدامنم در آویخت
3 تا زلف تو شد کمند دلها زنار برید و سبحه بگسیخت
4 پرویزن چرخ در فراقت بس خاک بفرق عاشقان بیخت
1 مرا بساخت میخانه تا که راهی هست گمان مکن که مرا ره بپادشاهی هست
2 از آن زمان که گشودم دو چشم برویت دو دیده کور اگر بر کسم نگاهی هست
3 هم از تو شکوه کنم پیش تو بعرصه حشر مگر بغیر تو آن روز دادخواهی هست
4 برو که تا نکند ناز سرو در بستان بیا که چرخ بنالد بخود که ماهی هست
1 در سری نیست که از زلف بتی سودا نیست در دلی نیست که از عشق گلی غوغا نیست
2 گو بمجنون بعبث ربع و دمن میگردی نیست دشتی که در او خیمه ای از لیلا نیست
3 بوی سنبل چکنم زآن خم مو نافه بیار سنبل باغ چو آنزلف دو تا بویا نیست
4 در کدامین صدفت جا بود ای در یتیم دیده ای نیست که اندر طلبت دریا نیست
1 هر کرا بینی به کیش خویش دارد استقامت ای مسلمانان من از اسلام خود دارم ندامت
2 چون قمر گرچه سریعالسیرم اندر دور ادیان چون زحل بر آسمان عشق دارم استقامت
3 بس سفر کردم به کعبه بازگردیدم پشیمان ای خوشا آن روز کافکندم به میخانه اقامت
4 خورد خونم روز سیروز و به فتوای تو ساقی من خورم خونش به یک شب مرحبا از این غرامت
1 آنچه در مذهب رندان طریقت گنه است میگساری نه که آزار دل مرد ره است
2 خوردن خون رزان را تو گنه میدانی خوردن خون کسن هیچ نگوئی گنه است
3 لافد از جامه و عمامه اسپید از شخی آفتش باده گلناری و چشم سیه است
4 داد منصور چه سر بر سر دار عبرت میتوان گفت که او خسرو صاحب کله است
1 سودای پریشانم یک عمر پریشان داشت غافل که ززلف تو سودا زده سامان داشت
2 با مار سر زلفت عمریست که میسازم گر صبر بسی ایوب در محنت کرمان داشت
3 ترجیح کجا دارد بر لعل تو آب خضر انسان زچه چشم خویش بر چشمه حیوان داشت
4 این بی بصیران هر روز ببینند برخساری کی جز رخ تو دیده آن دیده که انسان داشت
1 آتشین روی تو را زلف نگویم دود است بلکه آن شعله طور است که مشک آلود است
2 خط بر آن آتش رخساره نه دود عود است یا ریاحین خلیل و شرر نمرود است
3 عیب مستان چکنی زاهد پیمانه شکن عهد ما با می و مطرب زازل معهود است
4 خویشتن بین نیم ای شیخ نکن سرزنشم عکس ساقیست که در جام و قدح مشهوداست
1 مطرب عشق بقانون دگر پرده نواخت کاندر این بزم مرا بیخبر و بیخود ساخت
2 شمع ما شاهد عامست ولی پروانه جان خود سوخ تاز این رشگ که اغیار نواخت
3 هر کرا دل بیکی هست چه پروا از جمع چشم بر غیر ندارد کسی از یار شناخت
4 شمع گوئی به نسیم سحری عاشق بود زآنکه شب برد بپایان و سحرگه جانباخت
1 ساقی عشق چو می در قدح مستان ریخت شحنه عقل چو بشنید زمجلس بگریخت
2 چه کمند است خم زلف نکویان یا رب هر که پیوست بدین حلقه زعالم بگسیخت
3 دوست باز از لب شیرین سخن از دشمن گفت شهد با زهر هلاهل زچه یارب آمیخت
4 این نه خطست بر آن عارض گلرنگ که دوش زلفکان بر گل رخساره تو غالیه بیخت
1 رعنا غزالم فصل بهار است مشکوی گلزار رشگ تتار است
2 تا کی چو نرگس مخمور باشی در جام لاله می خوشگوار است
3 بر عمر رفته افسوس تا چند عید نو آمد عمر دو بار است
4 ابرست و ژاله باغ است و لاله این میفروش و آن میگسار است