ممکنی را گرچه ممکن چاره از آشفتهٔ شیرازی غزل 262
1. ممکنی را گرچه ممکن چاره ای در کار نیست
لیک چون من هیچکس در کار خود ناچار نیست
1. ممکنی را گرچه ممکن چاره ای در کار نیست
لیک چون من هیچکس در کار خود ناچار نیست
1. اگر نه ذرهای از مهر روی معشوقست
مقام عشق چرا بر فراز عیوقست
1. سرو و گل گوئی از چمن برخاست
سرو گل رو از انجمن برخاست
1. ساقیا می که سلخ شبان است
شب تودیع می پرستان است
1. بمددکاری عشقت زهوس شاید رست
عشق هر جا بدرون شد در شهوت بربست
1. عکس ساقی بقدح نه می گلگون پیداست
مینماید بدرون آنچه زبیرون پیداست
1. این فتنه که چشم تو برانگیخت
بس خون که زمردمان فروریخت
1. مرا بساخت میخانه تا که راهی هست
گمان مکن که مرا ره بپادشاهی هست
1. در سری نیست که از زلف بتی سودا نیست
در دلی نیست که از عشق گلی غوغا نیست
1. هر کرا بینی به کیش خویش دارد استقامت
ای مسلمانان من از اسلام خود دارم ندامت
1. آنچه در مذهب رندان طریقت گنه است
میگساری نه که آزار دل مرد ره است
1. سودای پریشانم یک عمر پریشان داشت
غافل که ززلف تو سودا زده سامان داشت