دانی چه تمیز است میان از آشفتهٔ شیرازی غزل 250
1. دانی چه تمیز است میان تن و جانت
تو جان جهانی و بود جسم جهانت
1. دانی چه تمیز است میان تن و جانت
تو جان جهانی و بود جسم جهانت
1. عشق است که بر درد دل خسته طبیب است
شوق است که غارتگر صبر است و شکیب است
1. نقش رخ یار سرو قامت
بر دل بنشست تا قیامت
1. تیغ بکف میرسد شاهد غضبان کیست
تشنه خونست یار خون بسر خوان کیست
1. چون کنم با سر که سامانیم نیست
گو بکش دردم که درمانیم نیست
1. تا چمن پیرایه از گلهای صحرائی ببست
آه بلبل ره بگلچین و تماشائی ببست
1. مرا جز عشق و سودای تو دین نیست
که در آئین ما دین غیر از این نیست
1. آن لعل شکربار که صد بار نمک داشت
بر قلب حریفان زخط سبز محک داشت
1. تو را که یوسف اندر چه زنخدانست
چه غم که صد چو منت مبتلای زندانست
1. بدل رسید سحر پیکی از دیار محبت
که روزگار نوی یافت از بهار محبت
1. از دل خسته چه پرسی که دلم در بر اوست
نمک داغ درونم لب چون شکر اوست
1. زعمر رفته دارم بس ندامت
بجامی گیرم از ساقی غرامت