1 اگر این نکهت از آن طره چین در چینست نتوان گفت که نافه زغزال چین است
2 جان شیرین زکفش رفت بتخلی و هنوز گوش فرهاد براه سخن شیرین است
3 تو بتنهائی عاشق کش خونخوار شدی یا مگر رسم و ره شهر نکویان این است
4 یوسف از حیله اخوان به چه و گرگ بدشت آنگه از راز درون پیرهن خونین است
1 با نکویان عاشقان را آشنایی مشکلست پشّه را پرواز با فر همایی مشکلست
2 مرغ شب را دیدن مهر منیر آمد محال از گدای رهنشینی پادشایی مشکلست
3 جسم و جان را لاجرم روزی جدایی اوفتد لیکن از جانان دل و جان را جدایی مشکلست
4 بگسلد هر قید را سرپنجه دست اجل لیک عاشق را ز عشق تو رهایی مشکلست
1 گر آفتاب فلک پرده از سحاب گرفت بچهره ماه من از مشک تر نقاب گرفت
2 گرفت ساقی مستان بدست ساغر و گفت که ماه چارده بر دست آفتاب گرفت
3 مکن دریغ زکوة رحت زمسکینان کنون که دولت حسنت بتا نصاب گرفت
4 پی عمارت دلها تفقدی باید چرا که غمزه تو ملک بی حساب گرفت
1 حسن آن گوهر که عمانیش نیست عشق آن دریا که پایانیش نیست
2 هر سری کاو خالیست از سر عشق خانه ی باشد که بنیانش نیست
3 چشم عاشق گر نبارد سیل اشک هست آن ابری که بارانیش نیست
4 حاجب سلطان عقلم جان بسوخت عشق را نازم که دربانیش نیست
1 خون ریخته و بفکر یغماست آن ترک نگر چه بی محاباست
2 ای گوهر شب فروز باز آی کز هجر توام دو دیده دریاست
3 زان چشم سیاه و حلقه زلف بربسته ره من از چپ وراست
4 آن طره زلف و آن بناگوش یا مارسیه بدست موسی است
1 هر رهروی که خار مغیلان بپای اوست دیدار کعبه مرهم زخم و دوای اووست
2 نفی مکان بدیهی عقل است و ای عجب آنرا که جای نیست دل خسته جای اوست
3 نازم به پیر میکده کاین تیره خاکدان افشانده مشت گرد زطرف ردای اوست
4 رویش ندیده دیده و زاین بحیرتم کز هر گذر که میگذرم ماجرای اوست
1 پری گذشت ازین کوچه یا ملک میرفت که نورها به سماوات از سمک میرفت
2 به عرش نعره مستان ز کاخ میکده رفت مگو که زمزمه ذکری از ملک میرفت
3 به گریه بود صراحی به چشم خونپالا ز ذوق قهقه جام بر فلک میرفت
4 مژه نهشت شب هجر خسبدم دیده به پای مردمک چشم چون خسک میرفت
1 وعدهٔ قتلم دهی پیوسته و دشوار نیست این بود مشکل که گفتارت بود کردار نیست
2 عشق دل تسخیر کرد و رخت بیرون برد عقل منزل یار است اینجا خانه اغیار نیست
3 هست در هر حلقهٔ منظور عارف ذکر دوست عاشقان را فرقی اندر سبحه و زنار نیست
4 برنیارم خاستن تا نفخه صور از لحد گر بدانم در قیامت وعده دیدار نیست
1 مرا سزد که نگنجم چو غنچه اندر پوست که برشکفت به باغ دلم گل رخ دوست
2 به ناف آهوی چین اندر است نافه مشک تو را لطیمه عنبر ملازم آهوست
3 کناره میکند از چشم تر سهیسروم که گفت سرور و آن را مقام بر لب جوست
4 چگونه جان برم از چشم تو که از دو طرف کمند طره زلف و کشاکش ابروست
1 ای بلای ناگهان در پیش بالا میرمت ای بهشت جاودان اندر تماشا میرمت
2 سر سودای توام اندر سویدای دلست سودها دارم که در این شور و سودا میرمت
3 نیستم خفاش تا گویم حدیث از نفی مهر در بر خورشیده رخساره چو حربا میرمت
4 من نیم از خاکیان ای بحر طوفانخیز عشق ماهی بحر توام خواهم بدریا میرمت