1 دلم ز کف سر زلف تو را رها نکند دل از کمند تو وارستگی خدا نکند
2 اگرچه خون مرا بیگنه بریخت ولیک کسی مطالبه از یار خونبها نکند
3 هر آنکه از کف معشوق جام میگیرد نظر بجانب جام جهان نما نکند
4 بسوخت سینه ندیدم اثر ز آه سحر ز من گذشت کسی بعد از این دعا نکند
1 دل بتدبیر بر آن زلف چو زنجیر افتاد وای بر حالت دزدی که به شبگیر افتاد
2 دانه خال لب و دام سر زلف تو دید شد پشیمان که در این دام چرا دیر افتاد
3 گاه و بیگاه ز بس آه کشیدم ز غمت سینه آتشکده شد آه ز تأثیر افتاد
4 به نگاهی دل ویرانه چنان کرده خراب که دگر کار دل از صورت تعمیر افتاد
1 تا گرفتار بدان طره طرار شدم بدو صد قافله دل، «قافله سالار» شدم
2 گفته بودم که بخوبان ندهم هرگز دل باز چشمم بتو افتاد و گرفتار شدم
3 بامید گل روی تو نشستم چندان تا که اندر نظر خلق جهان خار شدم
4 خرقه من بیکی جام: کسی وام نکرد من از این خرقه تهمت زده بیزار شدم
1 بلای هجر تو تنها همان برای منست چه جرم رفت که یکعمر این جزای منست
2 من این که قیمت وصل تو را ندانستم فراق آنچه بمن میکند سزای منست
3 برای خاطر بیگانگان نپرسد کاین غریب از وطن آواره آشنای منست
4 بریز خونم و اندیشه از حساب مکن بحشر دیدن روی تو خونبهای منست
1 از غم هجر تو روزگار ندارم غیر وصال تو انتظار ندارم
2 چون خم گیسوی بیقرار تو یکدم بی رخ ماهت بتا قرار ندارم
3 بر سر بازار عشقبازی بر کف جز سرو جانی بتا نثار ندارم
4 اشک شراب و دلم کباب چه سازم کز خم گیسوی یار تار ندارم
1 خم دو طره طرار یار یکدله بین بپای دل زخمش صد هزار سلسله بین
2 از آن کمند خم اندر خمش نخواهد رست دلم ز بیدلی این صبر و تاب و حوصله بین
3 نگر قیامت از سرو قد و قامت او دو صد قیامت و آشوب و سوز و ولوله بین
4 مکان خال بدنبال چشم و ابروی یار مکین چون نقطه بائی بمد بسمله بین
1 جز سر زلف تو دل را سر و سامانی نیست سر شب تا سحرش غیر پریشانی نیست
2 تا بویرانه دل جغد غمش مأوا کرد چون دلم در همه جا کلبه ویرانی نیست
3 با طبیب من رنجور بگوئید که درد درد عشق است ورا چاره و درمانی نیست
4 دلم از طره بیفتاد بچاه زنخش راه جز چاه مگر در خور زندانی نیست
1 از سر کوی تو یک چند سفر باید کرد ز دل اندیشه وصل تو بدر باید کرد
2 ماه رخسار تو گر سر زند از عقرب زلف صنما گردش یکدور قمر باید کرد
3 در ره عشق بتان دست ز جان باید شست طی این وادی پر خوف و خطر باید کرد
4 بر سر کوه ز دست تو مکان باید جست گریه از دست غمت تا بسحر باید کرد
1 بیخبر از سر کوی تو سفر خواهم کرد همه آفاق پر از فتنه و شر خواهم کرد
2 فتنه چشم تو ای رهزن دل تا بسراست هر کجا پای نهم فتنه و شر خواهم کرد
3 لذت وصل تو نابرده فراق آمده پیش سود نابرده ز سرمایه ضرر خواهم کرد
4 گله زلف تو با روز سیه خواهم گفت صبح محشر شب هجر تو سحر خواهم کرد
1 ز زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت فغان که هاله برخسار آفتاب انداخت
2 هلاک ناوک مژگان آنکه سینه ما نشانه کرد و بر او تیر بی حساب انداخت
3 رها نکرد دل از زلف خود باستبداد گرفت و گفت تو مشروطه ای، طناب انداخت
4 از آن زمان که رخت دید چشم اندر خواب قسم بچشم تو عمری مرا بخواب انداخت