غزل‌ها در دیوان اشعار عارف قزوینی

دل بتدبیر بر آن زلف چو زنجیر افتاد
وای بر حالت دزدی که به شبگیر افتاد
دانه خال لب و دام سر زلف تو دید
شد پشیمان که در این دام چرا دیر افتاد
گاه و بیگاه ز بس آه کشیدم ز غمت
سینه آتشکده شد آه ز تأثیر افتاد
به نگاهی دل ویرانه چنان کرده خراب
که دگر کار دل از صورت تعمیر افتاد
دلم ز کف سر زلف تو را رها نکند
دل از کمند تو وارستگی خدا نکند
اگرچه خون مرا بیگنه بریخت ولیک
کسی مطالبه از یار خونبها نکند
هر آنکه از کف معشوق جام میگیرد
نظر بجانب جام جهان نما نکند
بسوخت سینه ندیدم اثر ز آه سحر
ز من گذشت کسی بعد از این دعا نکند
تا گرفتار بدان طره طرار شدم
بدو صد قافله دل، «قافله سالار» شدم
گفته بودم که بخوبان ندهم هرگز دل
باز چشمم بتو افتاد و گرفتار شدم
بامید گل روی تو نشستم چندان
تا که اندر نظر خلق جهان خار شدم
خرقه من بیکی جام: کسی وام نکرد
من از این خرقه تهمت زده بیزار شدم
بلای هجر تو تنها همان برای منست
چه جرم رفت که یکعمر این جزای منست
من این که قیمت وصل تو را ندانستم
فراق آنچه بمن میکند سزای منست
برای خاطر بیگانگان نپرسد کاین
غریب از وطن آواره آشنای منست
بریز خونم و اندیشه از حساب مکن
بحشر دیدن روی تو خونبهای منست
از غم هجر تو روزگار ندارم
غیر وصال تو انتظار ندارم
چون خم گیسوی بیقرار تو یکدم
بی رخ ماهت بتا قرار ندارم
بر سر بازار عشقبازی بر کف
جز سرو جانی بتا نثار ندارم
اشک شراب و دلم کباب چه سازم
کز خم گیسوی یار تار ندارم
خم دو طره طرار یار یکدله بین
بپای دل زخمش صد هزار سلسله بین
از آن کمند خم اندر خمش نخواهد رست
دلم ز بیدلی این صبر و تاب و حوصله بین
نگر قیامت از سرو قد و قامت او
دو صد قیامت و آشوب و سوز و ولوله بین
مکان خال بدنبال چشم و ابروی یار
مکین چون نقطه بائی بمد بسمله بین
جز سر زلف تو دل را سر و سامانی نیست
سر شب تا سحرش غیر پریشانی نیست
تا بویرانه دل جغد غمش مأوا کرد
چون دلم در همه جا کلبه ویرانی نیست
با طبیب من رنجور بگوئید که درد
درد عشق است ورا چاره و درمانی نیست
دلم از طره بیفتاد بچاه زنخش
راه جز چاه مگر در خور زندانی نیست
از سر کوی تو یک چند سفر باید کرد
ز دل اندیشه وصل تو بدر باید کرد
ماه رخسار تو گر سر زند از عقرب زلف
صنما گردش یکدور قمر باید کرد
در ره عشق بتان دست ز جان باید شست
طی این وادی پر خوف و خطر باید کرد
بر سر کوه ز دست تو مکان باید جست
گریه از دست غمت تا بسحر باید کرد
بیخبر از سر کوی تو سفر خواهم کرد
همه آفاق پر از فتنه و شر خواهم کرد
فتنه چشم تو ای رهزن دل تا بسراست
هر کجا پای نهم فتنه و شر خواهم کرد
لذت وصل تو نابرده فراق آمده پیش
سود نابرده ز سرمایه ضرر خواهم کرد
گله زلف تو با روز سیه خواهم گفت
صبح محشر شب هجر تو سحر خواهم کرد
ز زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت
فغان که هاله برخسار آفتاب انداخت
هلاک ناوک مژگان آنکه سینه ما
نشانه کرد و بر او تیر بی حساب انداخت
رها نکرد دل از زلف خود باستبداد
گرفت و گفت تو مشروطه ای، طناب انداخت
از آن زمان که رخت دید چشم اندر خواب
قسم بچشم تو عمری مرا بخواب انداخت