دلم ز کف سر زلف تو را رها نکند از عارف قزوینی غزل 1
1. دلم ز کف سر زلف تو را رها نکند
دل از کمند تو وارستگی خدا نکند
1. دلم ز کف سر زلف تو را رها نکند
دل از کمند تو وارستگی خدا نکند
1. دل بتدبیر بر آن زلف چو زنجیر افتاد
وای بر حالت دزدی که به شبگیر افتاد
1. تا گرفتار بدان طره طرار شدم
بدو صد قافله دل، «قافله سالار» شدم
1. بلای هجر تو تنها همان برای منست
چه جرم رفت که یکعمر این جزای منست
1. از غم هجر تو روزگار ندارم
غیر وصال تو انتظار ندارم
1. خم دو طره طرار یار یکدله بین
بپای دل زخمش صد هزار سلسله بین
1. جز سر زلف تو دل را سر و سامانی نیست
سر شب تا سحرش غیر پریشانی نیست
1. از سر کوی تو یک چند سفر باید کرد
ز دل اندیشه وصل تو بدر باید کرد
1. بیخبر از سر کوی تو سفر خواهم کرد
همه آفاق پر از فتنه و شر خواهم کرد
1. ز زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت
فغان که هاله برخسار آفتاب انداخت
1. می از اندازه فزونش بده ای ساقی بزم
تا خراب افتد و ما دست بکاری بزنیم
1. شکنج طره زلفت شکن شکن شده است
دلم شکنجه در آنزلف پر شکن شده است