1 دلبر ز وفا و مهر یکسر بگذشت تا کار دلم ز دست دلبر بگذشت
2 چون دید کزو قدم بر آتش دارم بگذاشت مرا و آبم از سر بگذشت
1 با دل گفتم که آن بتم دوش نهفت جان خواست ز من چون گل وصلش بشکفت
2 دل گفت مضایقت مکن زود بده با او به محقری سخن نتوان گفت
1 با گل گفتم شکوفه در خاک بخفت گل دیده پر آب کرد از باران گفت
2 آری نتوان گرفت با گیتی جفت بنمای گلی که ریختن را نشکفت
1 چشمم ز غمت به هر عقیقی که بسفت بر چهره هزارگل ز رازم بشکفت
2 رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت اشکم به زبان حال با خلق بگفت
1 از گردش این هفت مخالف بر هفت هر هفت در افتیم به هفتاد آگفت
2 می ده که چو گل جوانیم در گل خفت تا کی غم عالمی که چون رفتی رفت
1 سلطان که جهان جواد ازو بیش نیافت آن کیست کزو فراغت خویش نیافت
2 در دولت او عامل اموال زکات صد باره جهان بگشت و درویش نیافت
1 عیشی که نمودم از جوانی همه رفت عهدی که خریدم از جهان دمدمه رفت
2 هین ای بز لنگ آفرینش بشتاب وین سبزهٔ عاریت رها کن رمه رفت
1 معشوق مرا عهد من از یاد برفت وان عهد و وفا به باد برداد و برفت
2 پایم به حیل ببست و آزاد برفت آتش به من اندر زد و چون باد برفت
1 سلطان که جهان به عدل آراست برفت سرو چمن ملک بپیراست برفت
2 چون کژ رویی بدید از دور فلک کژ را به کژان داد و ره راست برفت
1 دلبر چو دلم به عشوه بربود برفت غمهای مرا به غمزه بفزود برفت
2 بس دیر به دست آمد و بس زود برفت آتش به من اندر زد و چون دود برفت