1 با دل گفتم که آن بتم دوش نهفت جان خواست ز من چون گل وصلش بشکفت
2 دل گفت مضایقت مکن زود بده با او به محقری سخن نتوان گفت
1 این عمر که سرمایهٔ ملکیست نه خرد چون بیخبران همی به سر باید برد
2 وز غبن چنین زنگیی پیش از مرگ روزی به هزار مرگ میباید مرد
1 با آنکه غم از دلم برون مینشود از تلخی صبر دل زبون مینشود
2 با این همه غصه سخت جانی دارد این دیده که از سرشک خون مینشود
1 چون روی حیل نبود پایاب جهان یکباره ورق بشستم از تاب جهان
2 گفتم چو مقیم نیست اسباب جهان خاکش بر سر که خوش خورد آب جهان
1 تسلیم چو بر حادثه پیروز شود هم حادثه یار و حیلهآموز شود
2 هر سان که بود چو حالها گردانست روزی به شب آید و شبی روز شود
1 این طایفه گر مروت آیین نکنند زیشان نه بس اینکه بخل را دین نکنند
2 رفت آنکه به نظم و شعر احسان کردی امروز همی به سحر تحسین نکنند
1 زرق است جهان تو زرق کن از هر فن که میخور و که میکن و لوتی میزن
2 خوش خور تو جهان و یاد میآر از من تا روزی چند جمله را سر کن زن
1 دلبر چو دلم به عشوه بربود برفت غمهای مرا به غمزه بفزود برفت
2 بس دیر به دست آمد و بس زود برفت آتش به من اندر زد و چون دود برفت
1 آن دل که نشان نیست مرا در بر ازو جز درد و به درد میزنم بر سر ازو
2 بازآمد و محنتی درافکنده چو دود هرگز نبود حرام روزی تر ازو
1 ای فتنهٔ روزگار شبپوش منه و ابدالان را غاشیه بر دوش منه
2 زلفی که هزار جان ازو در خطرست از چشم بدان بترس و برگوش منه