1 چشم و دل من که هرچه گویم هستند در خصمی من به مشورت بنشستند
2 اول پایم بر درغم بشکستند واخر دستم ز بی غمی بر بستند
1 دردا که فرو شد لب شادی را غم پر گشت و نگون گشت پیمانهٔ غم
2 دشواری بیش گشت و آسانی کم واین ماند ز عالم که دریغا عالم
1 آن بت که به انصاف نکو بود برفت حورا صفت و فرشتهخو بود برفت
2 آسایش عمرم همه او داشت ببرد آرایش جانم همه او بود برفت
1 کار تنم از دست دلم رفت ز دست بیچاره دلم به ماتم جان بنشست
2 جان دل ز جهان بربد و رخت اندر بست سازم همه این بود که در کار شکست
1 ای گنده دهان چو شیر و چون گرگ حرون چون خرس کریه شخص و چون خوک نگون
2 چون بوزنه سخره و چو کفتار زبون چون گربه دهن دریده و چون سگ دون
1 داری ز جهان زیاده از حصهٔ خویش در باقی کن شکایت و قصهٔ خویش
2 تا کی ز پی شکم به درها گردی بنشین و بخور طعام ذاغصهٔ خویش
1 من غره به گفتار محال تو شدم زان روی سزای گوشمال تو شدم
2 وین طرفه که آزمود صد بار ترا هم باز به عشوه در جوال تو شدم
1 آن ماه که ماه نو سزد یارهٔ او خورشید می نشاط نظارهٔ او
2 چون گیرد عکس از لب میخوارهٔ او سر برزند از مشرق رخسارهٔ او
1 منصوریه هر گزت درآمد به ضمیر کاین به درت موکب میمون وزیر
2 هین کو لب غنچه گو بیادست ببوس کو دست چنار گو بیا دست بگیر
1 یاران به جهان چشم چو گل بگشادند هر یک دو سه روز رنگ و بویی دادند
2 چون راست که بر بهار دل بنهادند ازبار یگان یگان فرو افتادند