1 ای صبر ز دست دل معشوقهپرست این بار به دامن تو خواهم زد دست
2 کو باز مرا بر آتش دل بنشاند واندر سر زلف یار ساکن بنشست
1 دی میشد و از شکوفه شاخی در دست گفتم به شکوفه وعده بود این آن هست
2 برگشت و به طعنه گفت ای عشوهپرست نشنیدی که هرچه بشکفت نه بست
1 از حادثهای که هرچه زو گویم هست هرچند که بشکست مرا هیچ نبست
2 گفتند شکستهای به دست آور دست آوردهام آن شکسته لیکن هم دست
1 دی با تو چنان شدم به یک خاست و نشست کز من اثری نماند جز باد به دست
2 از شرم بمیرم ار بپرسی فردا کان دلشده زنده هست گویند که هست
1 گفتند که شعر تو ملک داشت به دست گفتم عجبا و جای این معنی هست
2 او فرع و چنان دلیر در بحر نشست من اصل و به بیم در ز جیحون پیوست
1 ای عهد تو عید کامرانی پیوست افتاد بهار پیش بزم تو ز دست
2 زیبندهتر از مجلس تو دست بهار بر گردن عید هیچ پیرایه نبست
1 گفتند که گل چمن به یکبار آراست برخاست و کلید باغ و کاشانه بخواست
2 گل گفت که با او نبود کارم راست دانی چه گلابخانه را راه کجاست
1 در کوی تو هیچ کار من ناشده راست ایام به کین خواستن من برخاست
2 واخر به دلت گذر کند چون بروم کان دلشده کی رفت و چگونهست و کجاست
1 عدل تو زمانه را نگهدار بس است تایید تو دین و ملک را یار بس است
2 چون کار جهان کلک تو میدارد راست تا هست جهان کلک تو بر کار بس است
1 دل بر سر عهد استوار خویش است جان در غم تو بر سر کار خویش است
2 از دل هوس هر دو جهانم برخاست الا غم تو که بر قرار خویش است